جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۹۰

برای دختری که کفشهای کتانی به پا دارد هنوز

پنج روز شد که پگاه آهنگرانی دستگیر شده است. یا بهتر بگویم ربوده شده است! درست مثل مریم مجد و مهناز محمدی و خیلی های دیگر.
پگاه هنرمندی ست که احساس مسئولیت در قبال جامعه و هنر دارد. بی تفاوت نبوده در مقابل آنچه بر مردمش گذشته. در جریان انتخابات همیشه در کنار آزادیخواهان و اصلاحات بوده. در این راه چاقوی انصار خشونت را بر تن اش لمس کرده. در زمره ی دختران فیروزه ای 88 بوده. بعد از انتخابات بازجویی شده برای فعالیتهایش. روزهایی که همه ی ما بر سر ده نمکی و دنباله هایش فریاد می کشیدیم و اکثرا به برخوردی احساسی و تبلیغی بسنده کرده بودیم، با هوشمندی و حوصله مستند ده نمکی ها را ساخت تا به دقت و موشکافانه خاستگاه اجتماعی - سیاسی پدیده ی ده نمکی را به ما نشان دهد. کاری که اگر بنا داریم دیگر شاهد تولد ده نمکی های تازه نباشیم باید دنبال کنیم. و برای اینکه این مستند از بی بی سی فارسی پخش شد هم بازجویی و بازخواست شد توسط اطلاعات!
پگاه آهنگرانی کسی نبود که برای ما با بقیه یکی باشد. مثل رخشان بنی اعتماد است. مثل باران کوثری ست. در فضایی که سینما در اختیار عمله های ظلم و قدرت و پول است و هرکه مقرب تر، پولدارتر و دست باز تر، این هنرمندان که مردمی و آزادیخواه مانده اند و همیشه در معرض تهدید هستند را باید که قدر بدانیم.
پگاه اینروزها قصد داشت به آلمان برود و برای شبکه دویچه وله آلمان از مشاهداتش در جام جهانی فوتبال زنان وبلاگ نویسی کند (کاری که در جریان برلیناله هم کرده بود)، اما با تهدید به بازداشت از سفر بازماند. از اینرو من شخصا بین بازداشت مریم مجد که راهی عکاسی از این مسابقات بود و بازداشت پگاه آهنگرانی ، ارتباطی که اگر حتی مستقیم نباشد، غیرمستقیم قطعا می تواند باشد، می بینم و این را با توجه به مسائلی که اینروزها در جامعه و از سوی تریبون های متحجر و دگم اندیش در مورد ورزش زنان بطور کلی و فوتبال زنان و آنچه بر سر تیم ملی زنان ایران رفت، بطور ویژه مطرح است، شروع یا شاید هم ادامه ی سناریویی میدانم که انتهایش جمع کردن بساط ورزش بانوان ایرانی و یا حداقل فوتبال زنان باشد. یعنی باز هم محدودیت بیشتر برای زنان.
این مقدمه به کنار! اما ما...!
پگاه را بازدداشت کردند و طبق معمول این روزها و ماهها و سالها، صدای اعتراض مردم غیور بلند شد! خوشحالم که با این همه فریاد اعتراض پگاه آهنگرانی و مریم مجد حتما آزاد می شوند. باور کنید دستگیرکنندگان الان دارند مثل بید می لرزند که عجب غلطی کردند!!
ما اعتراض کردیم... در فیس بوک پیج زده ایم ولایک جمع می کنیم... ای ملت بشتابید و با لایک بیشتر در آزادی زندانیان سهمی داشته باشید... پتیشن هم بد نیست... بیایید برای احمد شهید (گزارشگری که سازمان ملل برای بررسی وضعیت حقوق بشر در ایران انتخاب کرد و البته راهی به ایران ندارد!) هم نامه بنویسیم، آخر حکومت ما خیلی از فعالان حقوق بشر و نماینده سازمان حقوق بشر حساب می برد.
درود بر ما!! چه تلاشی! بابا من نمیدانم چرا این همه را زودتر انجام نداده بودیم!؟
حالم بد شد... حالم بد است... ماههاست حالم بد است... خودخواه شده ام انگار! صحنه های اعتراضات مردم عرب منطقه را می بینم و بیشتر افسوس می خورم و با خودم خودخواهانه می گویم کاش اعراب بلند نمیشدند به اعتراض!!  تصاویر را می بینم و در دلم میگویم" ای بابا این عربهای وحشی و ملخ خور! چرا تموم نمیشن!؟ بشار چندتا چند تا بکشه اینها می ترسند پس!؟ مگه چقدر میشه برای تحقق خواسته ایستاد!؟ چرا اینها منفعل نمیشن؟ چرا خسته نمی شن؟ مگه اینها از ما بدتر نبودن!؟"
اعتراضات مدنی در اروپا را می بینم و در دل به مردمی که در خیابان هستند لعنت می فرستم که "بابا لامذهبا بشینید توی خونه تون! شما چرا نمی ترسید؟ چرا کسی شما رو نمی کشه؟ چرا شما زندگی و خانواده ندارید که نگرانش باشید!؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟!!..."
حالم بد است و هذیان می گویم! خودم هم می دانم! اصلا جای نگرانی نیست! پگاه هم آزاد میشود... مریم مجد هم می آید بیرون... این دو نفر و خیلی های دیگر بزودی زود به حول و قوه الهی و لایکهای ما از زندان آزاد می شوند و به کنار ما آزادیخواهان و سرمشقهای تاریخ بشریت می آیند و به زندگی گل و بلبل ما ملحق می شوند! شاید هم آنقدر تحت تاثیر مثبت براداران و خواهران قرار بگیرند که به قصد ارتقای سطح علمی و هنری خود راهی دیار فرنگ شوند و برای فردای ما کسب تجربه کنند!! ای بابا! باز هم که شد برای ما!! مگر ما که هستیم!؟ آهان یاد رفت به همین زودی! این ما هستیم؛ جماعت لایک زن! همه هم با هم هستیم و تازه بیشمار هم هستیم!

من قلبم ضعیف است و طاقت دیدن این همه صحنه ی خشن در فضای نت در جریان اعتراض میلیونی به دربند کردن پگاه ها و مریم ها را ندارم!؟ من طاقت خون دیدن ندارم!؟ آخر این فضا خیلی خشن شده این روزها! همه در پی کسب حقوق حقه ی خود هستند و تا پای جان هم در اینترنت ایستاده اند! اصلا هم خیال پای پس کشیدن ندارند! پس اجازه بدهید که مثل خیلی ها برم لایک ام را بزنم! باور کنید اینقدر در پی این همه لایک زدن قهار شده ام که چشم بسته لایک می زنم دیگر!
ببینید! بیایید واقع بین باشیم. ما را چه به شیوه های دیگر اعتراض. اصلا خیابان شلوغ است. گرم است. انقدر مدافعین نوامیس من و شما از جان مایه می گذارند در زیر تیغ آفتاب و در خیابان هستند که دیگر نیازی به من و شما نیست! سمت سعادت آباد و پل مدیریت هم که نمی توانیم برویم، چونکه یکباره یکی که روزی روزگاری از ما "نه" شنیده با دشنه ای به ما حمله می کند و روی سینه مان نشسته و کاردآجین مان می کند و فدای مطامع اوباش میشویم و یکی از خیل آزادیخواهان کم میشود و چرخ آزادیخواهی در این دیار لنگ می گردد!! وای که عذاب وجدان را چه کنیم در آن صورت!؟
فقط این را هم بگویم و بروم پی کارم...

روزگاری در این شهر دختری بود با کفشهای کتانی که مردی میانسال و سپیدموی!! در غیاب خانم خانه قصد دست اندازی بر روح و تن اش را کرد. اما دختر شهر ما گرگهای شهر را خوب می شناخت و به محض اینکه به نیت پلشت این مرد سپید موی پی برد از آستانه ی ورودی سیاهچاله ای که برایش تدارک دیده شده بود خود را نجات داد و به میان شهر آمد باز.
اما امروز همان دختر کتانی پوش را دزدیده اند و...
همین صحنه کافی ست فکر کنم برای پی بردن به عمق فاجعه.
در انتها آرزو می کنم مریم و پگاه بزودی آزاد شوند. اما فراموش نکنیم مریم مجد و پگاه آهنگرانی و مهناز محمدی هم که بیرون باشند، همچنان بسیارانی در بندند و اسامی تنها عوض می شود و درد همچنان باقی ست.
و فراموش نکنیم که چشمهای باز "ندا" تا همیشه نظاره گر ماست در آنچه انجام میدهیم. چه آنجا که ساکتیم و چه آنجا که اعتراض می کنیم و چه آنجا که صدالبته، لایک می زنیم و کامنتهای شورانگیز و پی در پی می نویسیم...

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

چشمهایی که باز ماند تا ...



 
یکبار دیگر فرمان به گردن زدن عاشقان داده شده بود. یکبار دیگر جدالی نابرابر کلید خورده بود، بین عاشقان آزادی و دشمنان آن. عاشقان بشر و دشمنان آن.
اینبار هم اما، ترسی در دل عاشقان راه نداشت. که؛ گر زسر بریده می ترسیدند، در حلقه ی عاشقان نمی رقصیدند".
می دانستند خشونت از سوی مقابل عریان خواهد بود و فرمان گردن زدن بی تعارف است.
اما در راه آزادی چه ارزشی داشت خون و جان. پس به صحنه ی اعتراض آمدند دلاوران راه آزادی. اعتراض به دزدیده شدن حقی که به ناحق و جفا از ایشان به یغما برده شده بود. اعتراض مدنی بود و آرام. چرا که راه آزادیخواهان راهی ست آرام و متمدنانه. اما این آرامش و متانت را برنتافتند و فرمان آتش دادند. گردن زدند. و اینجا هم دلاور بانوان ایرانی بودند که در صف نخست مبارزه قرار داشتند و همین دژخیمان را بیشتر آزار می داد. پس نخستین قربانی امروز باید زن می بود.
شکارچی طعمه را انتخاب کرد. به دنبالش روان شد. خیابان را تمام کردند. به کوچه رسیدند. شکارچی کمین کرد. هدف گرفت. نفس را در سینه ی پُر عقده اش حبس کرد و ماشه را کشید و ...
کاش زمان اینجا متوقف می ماند. مگر نه اینکه اگر آخرالزمانی می بود، باید همینجا باشد که بیگناهی به دست ستمگری جانش ستانده می شود. کاش گلوله در اسلحه گیر می کرد. کاش شکارچی در لحظه ی آخر از لباس گرگ درمی آمد و انسان می شد. کاش همه چیز یک فیلم بود و کارگردان در لحظه ی شلیک کات می داد. کاش ... کاش ... کاش ...
اما نه! اینبار هم به خاک افتادن آزادی و آزادیخواهان عین واقعیت بود و این صحنه ی تکراری تاریخ این سرزمین باید باز هم تکرار شود. گلوله اینبار هدفش گلوی زنی بود از خیل مشتاقان حقوق بشر و آزادی که تا لحظاتی قبل از آن داشت "ندا"ی آزادیخواهی سر می داد. اینبار بنا بود تا "ندا" درخت آزادی را با خون خود آبیاری کند.
"ندا" گلوله خورد، اما کشته نشد! ندا زنده است! ندا آنچنان عاشق آزادی و زندگی و موسیقی و شعر و هنر و خلاصه هرآنچه نشانه های زندگی ست بود که به درخواست استادش گوش داد و زنده ماند. نه! نه! نه مجنون شده ام و نه خیالاتی! مگر این ما نبودیم که فریاد می زدیم؛ ندای ما نمُرده ... من با جسم خاکی ندا کاری ندارم! گواه من بر ادعای زنده بودن ندا چشمان باز اوست. چشمانی که باز ماند تا نظاره گر زندگی باشد و نظاره گر ما. مایی که دو سال است در سالروز کشته شدنش یادش می کنیم (که کاش تنها یکباره یادش افتادن نباشد این یادکردمان) و تجلیل اش می کنیم و سخنی و پیامی از مادرش را در صفحاتمان به اشتراک می گذاریم!
ندا با چشمان بازش باور کنیم که نظاره گر ماست.
پس همه ی ما، با هر عنوان و مسلک و مرام اجتماعی و سیاسی و ... که دل در گرو آزادی و حقوق بشر داریم خوب است یادمان باشد که ندا شاهد اعمال ماست. چه آنجا که خسته شویم. چه آنجا که سرسازش داشته باشیم. چه آنجا که به دروغ ادعای رهروی اش را کنیم و ...
و هم آنجا که استوار و پای بر جا و راست قامت، ندای انسان و آزادی سر دهیم. آنجا که نقش شهروندی خود را در آگاهی دادن به شهروند کناری مان به انجام برسانیم. آنجا که پرچم آزادی را در اهتزاز نگه داریم. آنجا که یاد اسیران دربند باشیم. ندا نگاه می کند ما را تا مطمئن شود، یاد احمد زیدآبادی هستیم. قدر نسرین ستوده را می دانیم. حواسمان هست که هاله در تشییع پدر کشته و شبانه دفن شد! فراموش نکرده ایم دوسال پیش در این کشور کودتا شد. فراموش نکرده ایم که دروغ سکه ی قلب اما رایج آنروزها و هنوز اینروزها ست و ما بنا داشتیم دروغ را ممنوع کنیم. و بنا داشتیم ادب را برتر از دولت نشانیم. ندا ناظر ماست تا خیالش راحت شود که ما هنوز همه با هم هستیم و همدیگر را دوست داریم.
ندا همانطور که خودش عاشق رنگ و شادی و موسیقی و زندگی بود با چشمان باز ما را می نگرد تا ببیند، ما آیا در راه نکوداشت زندگی در این دیار خسته از مرگ گام بر می داریم؟
ندا چشمان منتظرش باز است تا روزیکه سند آزادی به نام نامی ایران مُهر شود. مُهری که امضای ندا و سهراب و ... را پای خود دارد.

و آنروز "ندا" با خیالی آسوده چشمان زیبایش را می بندد و ...

دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۰

خدا را مردان آفریدند!!


اول؛ سال نو بر همه ی شما که به این وبلاگ سری می زنید، چه همیشه و چه حتی گاه گاهی، فرخنده و شاد. امیدوارم روزهای امسال و سالهای آینده ی همه ی ما روزهایی متفاوت از این روزهای نه چندان شایسته باشد و به روزهایی برسیم که بتوانیم آنگونه زندگی کنیم که شایسته ی مقام بالای یک انسان آزاد است. آزاد و صاحب حق.
دوم اینکه؛ تأخیر داشتم در ارائه ادامه مطلب. می دانم و عذرخواهم. علت داشت این تأخیر و آنهم گرفتاریهای پایان سال گذشته و ابتدای سال تازه بود. امیدوارم (واقعا از ته قلبم امیدوارم!) در این سال تازه، روند بروز کردن و ارائه ی مطلب در این وبلاگ منظم و پیوسته باشد.

در چهار پست قبل متن یکی از سخنرانی های ایزابل آلنده نویسنده سرشناس شیلیایی را با هم خواندیم و قول داده بودم که بحث مربوط به دیدگاههای این نویسنده ی مشهور را با خلاصه ای از متن مصاحبه ی آلنده با نشریه آلمانی اشپیگل به پایان برسانم. ترجمه ی فارسی این مصاحبه را درسایت رادیو زمانه خواندم و بسیار با حال و روز امروز خودمان و زنان سرزمین مان مشابه دیدم. در این مصاحبه شما با رویکرد آلنده به فمینیسم و چرایی جلب وی به فمینیسم و همچنین ساختار سیاسی، فرهنگی واجتماعی که آلنده در آن رشد یافت آشنا می شوید. ضمن اینکه بار دیگر از دغدغه های یک فعال حقوق زنان آگاه می شویم و پاسخ این سوال که چرا زنان در کانون توجه وی قرار دارند.
من اینجا به رسم امانتداری تنها بخشهایی از مصاحبه را به نقل از رادیو زمانه می آورم و پیشنهاد می کنم حتما کامل مصاحبه را در سایت این رادیو بخوانید و از این همه شور و شعور این زن اندیشمند در راه برابری حقوق زنان و مردان به وجد آیید.
ضمن اینکه در انتها لینک اصلی در سایت اشپیگل را نیز خواهم آورد.
با هم بخوانیم آنچه دغدغه های یک رمان نویس فعال حقوق زنان است. ایزابل آلنده.
بخوانیم و ببینیم آیا با این نویسنده موافقیم که خدا را مردان آفریدند!؟ اگر بله؛ چطور و چه زمانی!؟

«خدا را مردان آفریدند»
گفت‌وگو هفته‌نامه‌ی آلمانی‌زبان «اشپیگل» با ایزابل آلنده
برگردان:
اکبر فلاح‌زاده - رادیو زمانه

- شما یکی از بنیان‌گذاران جنبش زنان شیلی هستید. در عین حال در ۱۹ سالگی ازدواج کرده و بچه دار شده‌اید. این دو چگونه با هم جور درمی‌آیند؟

سال ۱۹۶۲ که ازدواج کردم، جامعه‌ی ما خیلی محافظه‌کار، کاتولیک و مردسالار بود. در چنین جامعه‌ای اگر آدم در ۲۰ سالگی شوهر نمی‌داشت، ترشیده محسوب می‌شد. هر چند که فمینیست بودم، اما در خانه مثل یک کدبانو به شوهرم می‌رسیدم، لباس‌هایش را اتو می‌کردم، آشپزی می‌کردم و به دو تا بچه هام می‌رسیدم و بیرون هم کار می‌کردم.

آخر چطور؟

دختر‌ها به‌طور سنتی این‌جور بار می‌آیند. آن‌ها نباید باهوش‌تر از شوهرانشان باشند و در آمد بیشتری هم نباید داشته باشند، چون آن وقت شوهر احساس بدی پیدا می‌کند. با مرد در خانه مانند ارباب رفتار می‌شد، چون او رئیس خانه بود. من کار می‌کردم، با این حال در خانه برده بودم. ...

- زن‌ها در زمان کودکی شما چه نقشی داشتند؟

تقریباً هیچ نقشی. زندگی من متأثر از مردان بود، متأثر از پدربزرگم که خیلی دوستش می‌داشتم، او سختگیر و جدی بود. ناپدری‌ام ... اما او هم زورگو بود.

- مادر شما الگویتان نبود؟

همیشه با مادرم رابطه‌ی نزدیکی داشته‌ام. او شخصیتی قوی داشت، اما به هیچ‌وجه قدرت نداشت. تحصیلاتی نداشت و کار مستقل و پول هم نداشت. کاملاً به دیگران وابسته بود. به پدر و برادرانش و بعد‌ها به شوهرش...

- شما دختر دیپلمات شیلیایی توماس آلنده هستید و در پرو به‌دنیا آمده‌اید. به‌عنوان دختر یک دیپلمات در بولیوی، لبنان و شیلی به مدرسه رفتید. آن وقت‌ها در اواسط سال‌های ۱۹۵۰ نوجوان بودن چه حال و هوایی داشت؟

من اجازه نداشتم تنها از خانه خارج شوم، چون مدام ما را می‌پاییدند ... پانزده سالم بود و باز پیش پدربزرگم بودم. پدربزرگم هم به من اجازه نمی‌داد جز به هنگام جشن‌های خانوادگی از خانه بیرون بروم. در یکی از همین جشن‌ها با نخستین همسرم آشنا شدم. او بیست ساله بود ... ما در اتاق پذیرایی با نظارت پدربزرگم در حالی‌که زانو‌هامان را دور از چشم او از زیر میز به همدیگر می‌زدیم، با هم آشنا شدیم ...

- آن وقت‌ها دخترهای جوان مجاز بودند چه کارهایی انجام بدهند و چه چیز‌هایی برای آن‌ها ممنوع بود؟

در آن زمان اخلاق خشک دهه‌ی ۱۹۵۰ حاکم بود. اگر دختر‌ها قبل از ازدواج آمیزش جنسی می‌داشتند، و کسی بو می‌برد، آبرویشان می‌رفت. دختر می‌بایست مانند کاتولیک‌ها پاکدامن و حرف‌شنو بار می‌آمد.

- شما حرف‌شنو بودید؟

نه. ۱۵ سالم که بود تصمیم گرفتم دیگر پایم را در کلیسا نگذارم، چون دریافتم که کلیسا و آموزه‌های آن صرفاً مال مردان است. مردان قوانین و امور آنجا را رتق و فتق می‌کردند. اصلاً مردان خدا را آفریده‌اند و خدا هم مذکر است، همه چیز مذکر است. فکر کردم چرا باید جایی باشم که به من به چشم یک انسان درجه دو نگاه می‌کنند؟ خیلی از کلیسا و خانواده و از این روابط مردسالارانه و ناجوانمردانه ناراحت بودم. در خانه‌ی ما مردان البته با زنان مؤدبانه رفتار می‌کردند، اما از بالا به آن‌ها نگاه می‌کردند.

- چرا به جای اینکه تحصیل کنید، ازدواج کردید؟

چون دریافته بودم که برای مستقل بودن باید پول درآورد و روی پای خود ایستاد. برای همین بعد از اتمام دبیرستان منشی سازمان ملل شدم. این آغاز رهایی من بود: ... لازم نبود دیگر دستم را جلوی ناپدری و بعد‌ها شوهرم دراز کنم.

- چطور به جنبش زنان پیوستید؟

سال ۱۹۶۷ گروه فمینیست دالیا ورگارا مجله‌ای به نام «پاولا» منتشر کرد. برایشان نامه‌هایی نوشتم و دیدند استعداد نوشتن دارم و به کارم گرفتند.

- آن زمان جنبش زنان در شیلی چقدر نفوذ داشت؟

ما بحث و گفت‌وگو می‌کردیم و تظاهرات راه می‌انداختیم. در مورد تابوهای اجتماعی در مجله می‌نوشتیم، تابوهایی مانند جلوگیری از حاملگی، سقط جنین، فحشا. از روابط آقا بالاسرانه‌ی مردان همه جا انتقاد می‌کردیم.

...

- فمینیست بودن چقدر بر زندگی شما اثر گذاشته؟

آن وقت‌ها ما زن‌ها فرصت سر خاراندن نداشتیم. سه تا کار را باید با هم انجام می‌دادیم: زن خانه و کدبانوگری، مادر بودن و کار بیرون از خانه. تازه باید‌ ترگل ورگل هم می‌بودیم. خیلی سخت بود. بچه‌های من به‌علت کار زیادم مجبور شدند زود مستقل بشوند و کاری برای خودشان دست و پا کنند.

- آیا عموی شما، سالوادور آلنده از جنبش زنان حمایت می‌کرد؟

ما زن‌ها فکر می‌کردیم که سوسیالیسم همه چیز را تغییر می‌دهد و برابری با مردان را برای ما به ارمغان می‌آورد. چون سوسیالیسم وعده‌ی برابری همه را می‌دهد. اما سرخورده شدیم. پیروزی سوسیالیسم برای ما زن‌ها دستاوردی نداشت. برای رسیدن به اهداف‌مان می‌بایست به مبارزه‌ی مستقل‌مان ادامه می‌دادیم.

- با این حال در زمان حکومت سوسیالیست‌ها توانستید از لحاظ سیاسی تغییراتی ایجاد کنید؟

برای تغییر برخی قوانین فشار آوردیم. برای وسایل جلوگیری از حاملگی دیگر نیازی به نسخه‌ی پزشک نبود. کودکستان‌هایی دایر شد و حق حضانت از فرزند تغییر کرد. تا قبل از این تغییرات سرپرستی بچه‌ها بعد از طلاق به پدر واگذار می‌شد.

- وضع فمینیست‌ها بعد از کودتای دیکتاتور پینوشه چگونه شد؟

ارتش متعصب‌ترین سازمان دنیاست، و سلطه‌ی نظامیان یعنی سرکوب تمام‌عیار. جنبش زنان هم مانند جنبش‌های سیاسی دیگر بعد از کودتا ممنوع شد. زنان از حقوق اجتماعی محروم شدند. برای زنان پوشش خاصی مقرر کردند: زن‌ها در انظار عمومی و ادارات می‌بایست دامن بپوشند. مجله‌ی فمینیستی ما را هم به مجله‌ی مد تبدیل کردند.

- ترسیده بودید؟

از سلطه‌ی نظامیان نفرت داشتم. اما از اینکه فمینیست بودم ترس نداشتم. وحشت من از این بود که می‌دیدم چه‌طور مردم دستگیر و شکنجه می‌شوند، و ناپدید می‌شوند. چون چپ‌گرا بودم، اسمم در لیست سیاه بود. به همین دلیل مجبور شدم با خانواده‌ام شیلی را ترک کنم.

- به ونزوئلا رفتید و به نویسندگی آغاز کردید. رمان‌های شما پر از زنانی است که علیه پدرسالاری، دین، سنت‌ها و خانواده مبارزه می‌کنند. تجربه‌ی شما در جنبش زنان چقدر در آفرینش این قهرمانان موثر بوده؟
روشن است که رمان‌های من بر تجربیاتم استوارند. زندگی من سراسر مبارزه بوده. من سنت حاکم را به زیر سؤال کشیده‌ام. زنان من مبارزند ...

- سال ۱۹۸۷ که از شوهرتان اول‌تان جدا شدید، نویسنده‌ی تثبیت‌شده‌ای بودید با کتاب‌هایی در شمارگانی میلیونی. آیا اگر کمتر هم مستقل می‌بودید، باز هم ریسک طلاق را می‌پذیرفتید؟

فکر نمی‌کنم. ۹ سال پیش از جدایی عاشق یک موسیقی‌دان آرژانتینی شدم و چند ماهی شوهرم را ترک کردم. اما باز پیش او برگشتم. این یک تصمیم عاقلانه بود، نه عاشقانه. تازه بعد از توفیق نخستین کتابم بود که دیدم روی پای خودم ایستاده‌ام. با در آمد این کتاب می‌توانستم خرج خودم و بچه‌ها را درآورم. اینجا بود که تصمیم به جدایی گرفتم.

...

...

- آیا جنبش زنان هنوز فعال است؟

زنان در شیلی سازماندهی شده‌اند. آن‌ها در زمینه‌های هنری، تربیتی، بهداشتی و همچنین در بخش‌های اقتصادی به هم پیوسته‌اند. این جنبش به یک قدرت سیاسی تبدیل شده که جدی گرفته می‌شود. با این حال هنوز کار تمام نیست و برای آزادی و برابری باید مبارزه کرد. هنوز مشکلی به نام خشونت خانگی، نه فقط در شیلی، که در خیلی جا‌ها وجود دارد. زنان در اکثر کشور‌ها جزو فقیر‌ترین‌ اقشار جامعه هستند. دو سوم کار‌ها را زنان انجام می‌دهند، اما آنان فقط در یک درصد از سرمایه سهیم‌اند. دختران ده دوازده ساله را هنوز هم به‌عنوان برده شوهر می‌دهند یا به فحشاء می‌کشند. حقوق زنان در خیلی از نقاط جهان نقض می‌شود، به آن‌ها تجاوز می‌شود و آن‌ها را به قتل می‌رسانند. فرقی نمی‌کند بنیادگرایی دینی باشد، یا جنگ، یا دیکتاتوری نظامی، این‌ها همه زنان را قربانی می‌کنند.

- سال ۱۹۹۶ بنیاد ایزابل آلنده را تأسیس کردید. هدف این بنیاد چیست؟

... در این بنیاد به امور آموزش و پرورش و بهداشت زنان می‌پردازیم. از پناهندگان حمایت می‌کنیم، خودم پناهنده بوده‌ام و می‌دانم که برای پناهندگان چقدر دردناک است در کشورهایی زندگی کنند که از پناهنده خوششان نمی‌آید. ما همچنین به موازات یک پروژه‌ی حمایتی در نپال و یک یتیم‌خانه در کلکته، از سازمان‌های غیر انتفاعی و مهاجران در سان فرانسیسکو حمایت می‌کنیم.

- یعنی از پناهندگان غیر قانونی هم حمایت می‌کنید.

... اگر به این انسان‌ها آموزش داده نشود و آن‌ها از بهداشت هم محروم باشند، آن وقت به گروه‌های بزهکار خیابانی بدل می‌شوند.

- چرا فقط از زنان حمایت می‌کنید؟

من خودم زنم و طبیعی است که زنان به زنان کمک می‌کنند. من برای مستقل شدن زحمت کشیده‌ام. وقتی به زنی کمک می‌کنیم که تحصیل کند، یا اینکه با اعتبار محدودی کمک می‌کنیم که گلیمش را از آب بیرون بکشد، نه فقط او، که خانواده‌ی او را هم از فقر نجات داده‌ایم. لذت دارد اینکه می‌بینم با کمک‌های این بنیاد دختران جوان تحصیل می‌کنند و تشکیل خانواده می‌دهند. یا اینکه زنی موفق می‌شود یک آرایشگاه افتتاح کند و نانش را مستقلاً در آورد.

منبع:

http://www.spiegel.de/spiegel/spiegelspecial/d-55972868.html

جمعه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۹

داستان اشتیاق 4

... در ادامه ی داستان اشتیاق ِ ایزابل آلنده بخوانیم ...
هر چند كه زنان دو سوم نيروي كار دنيا را تشكيل مي دهند اما آنها فقط كمتر از يك درصد از اموال دنيا را تملك دارند. آنها براي كار مشابه نسبت به مردها دستمزد كمتري مي گيرند. اگر كه اصلاً به آنها پولي داده شود. آنها همچنان آسيب پذير باقي مانده اند بخاطر اينكه هيچ استقلال مالي ندارند و به صورت مرتب مورد تهديد و بهره كشي و كار اجباري خشونت و سوء استفاده قرار مي گيرند. اين يك واقعيت است كه با دادن حق تحصيل و كار به زنها و اينكه به آنها حق كنترل درآمدشان را بدهند و يا حق مالكيت املاك يا حق ارث بدهيم، كل جامعه سود خواهد برد .
اگر زنان صاحب قدرت شوند بچه هاي آنها و خانواده آنها شرايط بهتري خواهند داشت.
اگر يك خانواده كامياب شود روستاها و شهرها كامياب خواهند شد و در نتيجه كل كشور آنها كامياب تر خواهد شد. وانگاری ماها تایی به يك روستا در كنيا رفت. او با زنان صحبت كرد و براي آنها توضيح داد كه زمين ها بي حاصل شده است. او زنان را تشویق كرد كه درختان جديد بكارند و به آنها آب بدهند، قطره به قطره. بعد از پنج يا شش سال، آنها يك جنگل داشتند. زمين غني شده بود و آنها روستا را نجات داده بودند.
عقب افتاده ترين و فقير ترين جوامع هميشه جاهايي هستند كه در آنها زنان را ناتوان نگه مي دارند. اين يك واقعيت واضح است كه توسط دولت ها ناديده گرفته مي شود و همينطور توسط موسسه هاي كمك به افراد فقير ناديده گرفته مي شوند.
معادل با هر دلاري كه به برنامه زنان كمك مي شود بيست دلار به مردان كمك مي شود.
... قدرت دادن به زنها همه چيز را عوض خواهد كرد. بيشتر از آن چيزي كه تكنولوژي و يا طراحي و يا تفريحات دنيا را عوض كند.
من به شما قول مي دهم كه اگر زنها با هم كار كنند به شكل بهم پيوسته و تحصيل كرده و با دانش و آگاهي، مي توانند صلح و كاميابي را به اين كره بياورند .
در هر جنگي در اين دنيا بيشترين تلفات، غير نظامی هستند يعني بيشترين تلفات زنها و بچه ها هستند ... 
مردها دنيا را اداره مي كنند و ببينند كه ما چه آشفتگي داريم. ما چه نوع دنيايي را مي خواهيم؟ اين يك سوال اساسي است كه خيلي از ما آنرا مي پرسيم ...
ما دنيايي را مي خواهيم كه در آن حق زندگي محفوظ باشد و كيفيت زندگی در آن برای همه پربار شده باشد ...
چيزی كه بيشتر مرا مي ترساند قدرت معاف ازپاسخگويی است من از آزار ناشي از قدرت و قدرت ناشي از آزار مي ترسم. در نوع بشر،  نوع مرد حقيقت را تعريف می كند و با زور به بقيه فشار مي آورد كه آن حقيقت را بپذيرند و از قانون او تبعيت كنند! قانون هميشه عوض مي شود ولي هميشه به نفع آنهاست. و دراين حالت (سيستم قطره چكاني از بالا به پايين) كه در بعد اقتصادي كار نكرده است، اينجا كاملا كار مي كند.
آزار از قسمت بالاي نردبان به قسمت پايين نردبان نشت مي كند و قسمت پايين را فرا مي گيرد.
بچه ها و زنان،‌ بخصوص فقرا در قسمت پايين آن نردبان هستند (و لذا بيشتر آسيب مي بينند) حتي مردان بينوا و فقير نيز كسي را براي آزار دادن دارند، يك زن و يا بچه!
من خسته ام از قدرتي كه تعداد كمي بتوانند به تعداد زيادي اعمال كنند. و اختيار اعمال قدرت براساس جنسيت، درآمد، نژاد و يا طبقه براي اين گروه محدود بدست آمده است.
من فكر مي كنم كه زمان آن رسيده است كه يك تغيير اساسي ايجاد كنيم در تمدن بشری خودمان. اما اين يك تغيير واقعي ما، نياز به انرژي زنانه در مديريت جهاني دارد.
ما نياز به تعداد زيادي از زنان در نقاط حساس قدرت داريم. و نياز به انرژي طبيعي زنانه در مردان داريم.
البته كه من در مورد مردان با فكر جوان حرف مي زنم. به مردان با فكر پير اميدي نيست ...
... اگر قدرت انتخاب داشته باشم، ترجيح مي دهم كه قلبي مشتاق و اندیشناک داشته باشم مانند؛  وانگاري ماتاهايي ، سومالي مام ، جني يا رز ماپندو.
من مي خواهم اين جهان خوب باشد ...
... اين امكان پذير است. اين همه دانش و انرژي و هوش و تكنولوژي. بیایید آستين ها را بالا بزنيم و شروع بكار كنيم.
مشتاقانه براي ساختن دنيایي كامل.

***
پایان داستان اشتیاق ایزابل آلنده ست اینجا.
اما در میان روزهایی که این داستان را با هم میخواندیم مصاحبه ی تازه ای از این نویسنده ی ارزشمند و فعال حقوق بشر و حقوق زنان خواندم که بی مناسبت با آنچه خواندیم نیست. در پست بعدی بخشهایی از این مصاحبه را با هم می خوانیم و چند کلامی بیشتر در خصوص این موضوع با شما خواهم گفت.

جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۹

داستان اشتیاق 3


... ادامه ی داستان اشتیاق از زبان ایزابل آلنده ...

به هر صورتی بود او موفق شده بود که بچه هایش را زنده نگه دارد و چند ماه بعد او زایمان کرد و دو قلوی نارسی به دنیا آورد. دو نوزاد پسر بسیار لاغر. او بند ناف کودکانش را با چوب برید و با موهای خودش بست. بچه ها رابه نام فرمانده اردوگاه نامگذاری کرده بود تا بلکه از محبت فرمانده اردوگاه برخوردار شود! او به بچه ها به جای غذا چای می داد برای اینکه شیر خودش آنقدر نبود که بتواند آنها را زنده نگه دارد. وقتی که سربازها به سلول او هجوم آوردند تا به دختر بزرگش تجاوز کنند او دخترش را در آغوش گرفته و اجازه نداده بود که او را ببرند، حتی زمانی که آنها اسلحه بر روی سرش گذاشتند.
به هر شکل این خانواده شانزده ماه زنده ماندند و بعد با یک خوش شانسی بزرگ و حضور یک قلب مشتاق از یک آمریکایی جوان؛ ساشا چنوف، کسی که موفق شد آنها را در یک هواپیمای نجات آمریکایی قرارد دهد، رز ماپندو و هر نه کودکش سراز فونیکس در آریزونای آمریکا در آوردند جایی که اکنون زندگی می کنند و کامیاب شده اند.
ماپندو در زبان سواحیلی یعنی عشق عظیم .
بازیگران کتابهای من همه زنانی قوی و مشتاق هستند، مثل رز ماپندو.

من آنها را از خودم نمی سازم نیازی به این کار نیست من به اطرافم نگاه می کنم و آنها را در همه جا می بینم. من با زنان و برای زنان در همه عمر کار کرده ام من آنها را خوب می شناسم من در آخر دنیا و در زمان باستانی به دنیا آمده ام (منظور از آخر دنیا جو حاکم بر خانواده آلنده است). در یک خانواده پدرسالار، کاتولیک و محافظه کار. این خیلی عجیب نبود که در سن پنج سالگی من یک فمینیست طغیان گر بودم. ...
من خیلی زود دریافتم که هزینه زیادی باید برای آزادی ام و برای سوأل پرسیدن ام در مورد پدرسالاری بپردازم. اما من خوشحال بودم که این هزینه را بپردازم ... یکبار زمانی که دخترم پائولا بیست ساله بود گفت که فمینیسم از رده خارج است و من باید آنرا فراموش کنم! ما دعوای به یاد ماندنی داشتیم. فمینیسم ار رده خارج است!؟ بله؛ برای دختران خوشبخت و مرفه مثل دختر من، امروز شاید فمینیسم از رده خارج است.
 اما براي تعداد زيادي از خواهرانمان در تمام دنيا كه هنوز زير فشار ازدواج هاي پيش از بلوغ، فحشا و کار اجباري هستند، فمینیسم از رده خارج نیست. آنها بچه هايي را كه دارند نمي خواهند و يا نمي توانند غذا بدهند. آنها هيچ كنترلي به بدن و يا زندگي خود ندارند. آنها هيچ حق تحصيل ويا آزادي ندارند. آنها مورد تجاوز قرار مي گيرند، كتك خورده و يا كشته مي شوند و قاتل مصون از مجازات است.
براي بسياري از دختران غربي امروزه اينكه به عنوان نوعي فمينيست مورد خطاب قرار گيرند نوعي توهين است! صفت فمينيست هيچگاه سكسي نبوده است ...
فمينيسم به هيچ معني هيچگاه از رده خارج نبوده است. فمينيسم نياز به تكامل دارد اگر شما اسمش رابه اين شكل دوست نداريد. آنرا آفروديت يا ونوس يا بيمبو يا هرچه دوست داريد بنامید! اما اسم مهم نيست تا زمانيكه ما مي دانيم اين راجع به چه چيزي است و ما از چه چيزي حمايت مي كنيم.

خوب يك قصه ديگر از اشتياق قصه اي كه ناراحت كننده است.
مکان : کلینیک بانوان در روستاي كوچكي در بنگلادش؛ زمان: سال 2005
جني يك متخصص بهداشت دهان آمريكايي است كه به آن كلينيك  بعنوان داوطلب مي رود. ... او آماده شده بود براي مراقبت های ابتدایی دهان و دندان افراد، ‌اما وقتي او به آنجا رسيد فهميد كه در آنجا هيچ دكتري نيست. و هيچ دندانپزشكي هم نيست و كلينيك نيز فقط يك كلبه پر از پرونده هاست .
بيرون يك صف از زنها بود كه ساعتها منتظر بودند تا مورد معالجه قرار بگيرند. اولين بيمار، بيماري با درد مشقت بار بود بخاطر اينكه چندين دندان آسياب اش فاسد شده بود. جني به اين نتيجه رسيد كه تنها راه حل اين است كه دندانهاي خراب رابكشد. او مجوز اين كار را نداشت و هيچگاه نيز انجام نداده بود او خطر بزرگي را پذيرفته و از اين بابت ترسيده بود. او حتي وسايل لازم را نيز نداشت اما خوشبختانه او مقداري داروي ضد درد با خود برده بود. جني قلب شجاع و مشتاقي داشت. در آخر بيمارآسوده از درد بر دستان او بوسه زد. آن روز آن بهداشت كار دهان تعداد زيادتري دندان كشيد.
فرداي آنروز وقتي كه او به كلينيك برگشت، مريض اول ديروز به همراه شوهرش منتظر او بود. صورت زن مثل هندوانه قرمز شده بود و آنقدر باد  كرده بود كه شما نمي توانستيد چشم هاي اورا ببينيد. شوهر عصباني بود و تهديد مي كرد او را خواهد كشت.
جني به شدت نگران بود كه مبادا عمل جراحي كه او انجام داده است مشكل ساز شده باشد، اما بعد مترجم براي او توضيح داد كه شرايط عمومي بيمار هيچ ربطي به عمل جراحي ندارد! روز بعد از عمل، شوهر آن زن اورا بشدت كتك زده بود، كه چرا آن زن بيمار آنروز در خانه نبوده تا براي او شام درست كند!


امروزه ميليون ها زن مثل اين داستان زندگي مي كنند آنها فقير ترين فقيرها هستند.

ادامه خواهد داشت...

دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

داستان اشتیاق 2

پیش نوشت: بخشهایی از متن این سخنرانی که مقدمه ی بحث بوده و همچنین به مباحث رو در رو با حضار مربوط بوده، بدلیل پیشگیری از طولانی و از حوصله خارج شدن پست ها، خلاصه شده و دوستان با مراجعه به لینک فیلم سخنرانی می توانند کامل سخنرانی ایزابل آلنده را ببینند و بشنوند.

***
... من اینجا چند داستان از اشتیاق می گویم.
یک ضرب المثل یهودی که من خیلی آنرا دوست دارم می گوید:
چه چیزی حقیقی تر از خود حقیقت است؟ پاسخ این است: داستان.
من قصه گو هستم . می خواهم چیزهایی را نقل کنم که از حقیقت حقیقی تر است .
در مورد جامعه بشری مان، همه داستان ها مرا جلب می کند و بعضی از آنها تا زمانی که آنها را بنویسم مرا اسیر می کند ...
عدالت، وفا، خشونت، مرگ، سیاست و موضوعات اجتماعی، آزادی. من از وجود رازهای اطرافمان آگاه هستم بنابراین در رابطه با رویدادها و هشدارها می نویسم. احساسات، رویاها، قدرت طبیعت و معجزه.
در این بیست سال گذشته من چند کتاب نوشته ام، اما همیشه در گمنامی زیسته ام تا ماه فوریه 2006، زمانی که من پرچم المپیک را در مسابقات المپیک زمستانی در ایتالیا حمل کردم. این حمل پرچم از من یک شخصیت معروف ساخت...
اجازه دهید که در مورد آن چهار دقیقه شهرتم برای شما حرف بزنم .
یکی از برگزارکنندگان مراسم افتتاحیه مسابقه المپیک، به من تلفن کرد و گفت که من انتخاب شده ام تا یکی از حمل کنندگان پرچم باشم. ... این اولین باری خواهد بود که فقط خانم ها پرچم المپیک را حمل خواهند کرد.
پنج زن، نماینده پنج قاره و سه برنده مدال طلا.
... در اواسط فوریه، من در تورین بودم جایی که جمعیت مشتاقان هر کدام از هشتاد تیم المپیک، در خیابان بودند ...
آن ورزشکاران می باید که همه چیز را برای رقابت قربانی می کردند! همه آنها مستحق برنده شدن بودند، اما یک رکن شانس نیز وجود داشت .
ذرات برف، یک اینچ یخ، قدرت وزش باد، هر کدام می توانست تعیین کننده نتیجه مسابقه باشد. هر چند چیزی مهمتر بود، مهتر از آموزش های داده شده و یا شانس. و آن قلب هر نفر بود. فقط قلب نترس ِدارای شهامت تصمیم گیری  می توانست که مدال طلا را بگیرد.
همه چیز در مورد اشتیاق است.
خیابانهای تورین همه با پوستر های قرمز که شعار المپیک را اعلام می کرد پوشیده شده بود. اشتیاق اینجا زندگی می کند...
قلب چیزی است که ما را اداره می کند و در مورد سرنوشت ما تصمیم می گیرد. آن چیزی است که من برای شخصیت کتابهایم نیاز دارم. قلبی مشتاق .
من نیاز به یک انسان دارم . انسانی مستقل، مخالف، حادثه جو، بدون تعلق به جایی خاص، یاغی ...
کسی که از سوأل پرسیدن ابایی ندارد . قوانین را به مبارزه می طلبد و حاضر به خطر کردن است .
...
در استادیوم من دیگر حمل کنندگان پرچم را دیدم.
سه ورزشکار و هنرپیشه، سوزان سراندوم و سوفیا لورن و همچنین دوزن با قلبی مشتاق ونگاری مانهایی برنده جایزه نوبل از کنیا. کسی که بیش از سی میلیون درخت در برخی نقاط آفریقا  کاشته بود  و با این کار خاک و آب و هوا را بهبود داده بود و البته که شرایط اقتصادی را نیز در بسیاری از روستاها  تغییر داده بود.
و یک مادر سومالیایی، یک مبارز، که مشتاقانه با فحشای کودکان مبارزه کرده بود. وقتی که اوچهارده ساله بود، پدر بزرگش او را به یک فاحشه خانه فروخته بود. او برای ما گفت که به دختران کوچک توسط مردانی که عقیده داشتند رابطه جنسی با دختران خیلی جوان و باکره آنها را از ایدز مصون می دارد تجاوز می شود و همینطور برای ما  از فاحشه خانه ای که در آن بچه ها مجبور می شدند که به پنج تا پانزده مشتری خدمات جنسی ارائه کنند، تعریف کرد. و اگر آنها سرپیچی می کردند آنها را با برق شکنجه می دادند.
در استادیوم من یونیفرم خودم را گرفتم. ... مانند دیگر حمل کننده های پرچم شده بودم. به جز سوفیا لورن، سمبل جهانی زیبایی و شهرت.
...
در یک لحظه به خصوص در حدود نیمه شب، ما دریک قسمت از استادیم جمع شدیم، و بلندگوها حمل کننده پرچم را صدا کردند و موسیقی شروع شد.
سوفیا لورن جلوی من بود، او سی سانت از من بلند تر بود، ...، او ظریف راه می رفت، ... و من پشت سرش می دویدم.
... همه دوربین ها روی سوفیا خیره شده بودند، آن هم خوش شانسی من بود چراکه در بسیاری از تصاویر شبکه های خبری من هم در آن تصویر دیده می شدم.
بهترین چهار دقیقه عمر من در آن استادیوم المپیک بود.
...
من هم تصاویر و کلیپ های آن چهار دقیقه جذاب را دارم، به خاطر اینکه من نمی خواهم آنرا فراموش کنم، وقتی که پیری سلولهای مغز مرا نابود می کند، من می خواهم که همیشه در قلبم این کلمه کلیدی المپیک را حفظ کنم؛ اشتیاق خوب ، این یک داستان اشتیاق است.

سال 1988 است و محلی برای اردوگاه زندانی ها برای پناه جوهای توتسی در کنگو. هشتاد درصد از کل پناهجوها در سراسر جهان زنان و دختران هستند.

ما می توانیم این محل پناهجوها را در کنگو اردوگاه مرگ بنامیم. به خاطر اینکه کسانی که کشته شده اند از بیماری یا گرسنگی مردند.

بازیگر اصلی این داستان یک زن جوان است، رز ماپندو و بچه هایش او یک زن حامله بیوه بود. سربازان او را زمانی که شوهرش اینقدر شکنجه شد تا مُرد، مجبور به تماشای شکنجه ی شوهرش کرده بودند. 

ادامه دارد...

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

داستان اشتیاق 1

این پست و دو یا سه پست بعدی (بسته به میزان حوصله ی هر پست برای طولانی شدن) را تقدیم می کنم به پیشگاه بالا بلند و شایسته زنان سرزمینم و تمام زنانی که در سرتاسر گیتی برای رسیدن به دنیایی بهتر برای زنان و بالتبع آن مردان تلاش میکنند.
دوست داشتم این پست را به یک بانوی نمونه تقدیم کنم. اما وقتی در ذهنم نام زنان سزاوار سرزمین مان و زنان سزاوار سرتاسر دنیا را مرور کردم، دیدم همه شایسته اند و توانا و لایق.
اما هرچه می کنم از روی یک نام نمی توانم گذر کنم... ن س ر ی ن س ت و د ه.
پس با احترام به تمام زنان سزاوار، خصوصا به شما دوستانم که این نوشته را با من می خوانید، این پست تقدیم می شود به این بزرگ راه آزادی و حقوق بشر.

***

ايزابل آلنده (Isabel Allende)، روزنامه نگار و نويسنده آمريکاي لاتين است.

او متولد دوم آگوست 1942 در شهر ليماي پروست. در کشورهای گوناگونی علاوه بر زادگاهش زندگی کرده است، شیلی، بولیوی، ونزوئلا، لبنان، چند کشور اروپایی، تا اینکه سرانجام  در ایالات متحده اقامت گزید. دوبار ازدواج کرده و دو فرزند دارد. یک دختر و یک پسر. پدرش «توماس آلنده» پسر عموي سالوادور آلنده، رئيس جمهور فقيد شيلي بود. توماس به عنوان سفير پرو در شيلي مشغول به خدمت بود. با از دست دادن پدرش در سال ۱۹۴۵، ايزابل 3 ساله، به همراه مادرش به سانتياگو کوچ نمود و تا سال 1953 در آنجا باقي ماند. با ازدواج مجدد مادرش با يک ديپلمات ديگر، خانواده به ناچار به بوليوي و سپس بيروت منتقل شد. ايزابل در بوليوي در مدرسه خصوصي آمريکايي‌ها و در بيروت در يک مدرسه انگليسي به تحصيل پرداخت و در سال 1958 به شيلي بازگشت.

آلنده سپس با يک دانشجوي مهندسي به نام «ميگوئل فارياس» ازدواج نمود و زندگي ادبي خود را با ترجمه مقالاتي براي يک مجله طرفدار حقوق زنان آغاز نمود. او مدتي نيز با سازمان غذا و کشاورزي سازمان ملل متحد (فائو) همکاري نمود. با سقوط دولت سالوادور آلنده توسط پينوشه، نام ايزابل آلنده نيز در فهرست تحت تعقيب قرار گرفت. بنابراين او مجبور شد به ونزوئلا فرار کند و به مدت 13 سال در اين کشور به حالت تبعيد به سر برد. در اين مدت او به نوشتن مقاله براي يکي از معروف‌ترين روزنامه‌هاي ونزوئلا پرداخت و مدتي نيز مديريت يک مدرسه را برعهده گرفت. آلنده از سال 2003 به تابعيت آمريکا درآمده و اکنون در ایالت کاليفرنيا زندگي مي‌کند.

رمان‌هاي او اغلب در سبک رئاليسم جادويي جاي مي‌گيرند. در سال 1981 زماني که پدربزرگش در بستر بيماري بود، ايزابل نگاشتن نامه‌اي به وي را شروع کرد که دستمايه رمان بزرگ «خانه ارواح» گرديد. ايزابل رمان «پائولا» را در سال 1991 بصورت نامه‌اي خطاب به دخترش نوشته‌است. پائولا فاریاس، دختر وي در 28 سالگی پس از تزريق اشتباه دارو به کما رفته و سپس به طرز تراژیکی از دنیا رفت. رمان‌هاي آلنده به بيش از سي زبان ترجمه شده، به تعداد 51میلیون نسخه در سراسر جهان بفروش رسیده و نويسنده خود را به دريافت جوايز ادبي بسياري مفتخر نموده‌اند.

برخي از کتابهای منتشر شده از وي به فارسي به این شرح است:

خانه ارواح (حشمت کامراني)
از عشق و سايه‌ها (عبدالله کوثري)
داستان‌هاي اوالونا - مجموعه‌اي شامل 19 داستان (علي آذرنگ)
پائولا (مريم بيات)
دختر بخت (اسدالله امرايي)
پرتره به رنگ سپيا (عبدالله کوثري)
زورو (عبدالله کوثري)
اينس روح من (عبدالله کوثري)
جنگل کوتوله‌ها (آسيه و پروانه عزيزي)
تصوير کهنه (بيتا کاظمي)

آلنده در مورد شخصیتهای داستانهای خود می گوید:
"من به افرادی نیاز دارم که دارای ویژگیهای، مستقل، مخالف، ماجراجو، غریبه با عرف های رایج، یاغی و پرسشگر باشند. قوانین را به چالش طلبیده و ریسک پذیر باشند. افراد خوب با احساس مشابه با سایر افراد جامعه شخصیت های جذابی برای من نیستند. آنها تنها شخصیت یک همسر سابق خوب را می سازند!"
آلنده در خصوص مسئولیت ما نسبت به دختران جوان معتقد است:
"زنان هم سن من، بعنوان بزرگان جامعه، وظیفه مراقبت از جوانان را دارند، خصوصا دختران. اگر بناست جهان به سمت بهتر شدن برود، این زنان هستند که آن را خواهند ساخت. دختران امروز زنان فردا هستند. ما نمی توانیم آنها را به حال خود رها کنیم. هر کدام از ما باید بدون تاخیر در جهت قدرت دادن به دختران برای در اختیار گرفتن زندگی شان تلاش کند، حتی اگر ایشان صدها بار بلغزند و زمین بخورند. با همیاری ما آنها موفق خواهند بود."
 
***

در متن سخنراني که در ادامه از اين بانوي نويسنده و فعال حقوق زنان مي خوانيم، خانم ايزابل آلنده نويسنده سرشناس شيلي تبار درمورد نوشتن، اشتياق و زنان و قلب مشتاق زنان برای ساختن دنیای بهتر صحبت مي کند. او در مورد زنان توانمندي که در طول زندگيش ديده مي گويد و نتيجه مي گيرد که آموزش و توانمند سازي زنان در سراسر جهان هنوز يک ضرورت است. او از زناني مي گويد که توسط خانواده هايشان فروخته مي شوند يا زناني که در اردوگاههاي مهاجرين مورد سوء استفاده قرار مي گيرند. لحن صحبت بسيار تلخ و پر از کنايه است به وضع موجود زنان درجهان توسعه يافته و درحال توسعه.

این سخنرانی در ماه مارس سال 2007 در مونتری کالیفرنیا ایراد گردیده است.



حتما ادامه دارد...!

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

سپاس، هنرمند


پنج شنبه شب (23 دیماه 89) به همراه دوست عزیزی، رفته بودیم خانه هنرمندان برای شرکت در مراسم گرامیداشت احمدرضا احمدی شاعر گرانقدر. بدلایلی مختلفی دوست داشتم به این مراسم برم. اول علاقه به شخص احمدرضا احمدی و اشعارش و صدای زیباش در شعرخوانی ها، دوم دوستی احمدرضا با فروغ فرخزاد نازنین و سوم علاقه به بزرگان حاضر در مراسم و صد البته شرکت در یک نشست فرهنگی و ادبی. نشستی که بعد از اینکه از سالن خارج میشی، احساس تازگی و باز شدن نفس هات می کنی. این مراسم خوب بود و دلنشین. ساده و زیبا. نقاط ضعف در برگزاری داشت (نقاط ضعفی که بخش جدایی ناپذیر هر مراسمی در این سرزمین شده متاسفانه!)، اما قابل تحمل بود و در مجموع نمره قبولی گرفتند از نظر من برگزار کنندگان این مراسم. برگزار کنندگانی که اعضای انجمن شاعران و نویسندگان کودک و نوجوان بودند. انجمنی که سیزدهمین سال تولدش رو به بزرگداشت احمدرضا احمدی اختصاص داده بود.
این مراسم سوای همه چیز برای من و حاضران یک سورپرایز داشت. حضور جعفر پناهی عزیز در مراسم که وقتی اعلام شد که پناهی اینجا و در بین ماست، سالن به نوعی می شه گفت منفجر شد و حاضران برای دقایقی جو سالن رو با سوت و دست های ممتد خود به تجلیل از پناهی عزیز تبدیل کردند. این صحنه غرور آفرین بود و تحسین برانگیز. نشان از قدرشناسی مردم داشت و ارزشی که برای هنرمند آزاده و آزادیخواه خودشون قائل هستند. با همه ی عصبانیتی که از صادرکنندگان حکم زندان و محرومیت از فیلم سازی برای جعفرپناهی دارم، با خودم گفتم کاش در مراسم بودند و می دیدند که مجوز کار برای یک هنرمند را مردم می دهند و این بی خردان آب در هاون می کوبند و زحمت مردم می دارند و آبروی خود می برند.
پناهی فیلمهای ماندگاری برای مردم ساخته است و پنج شنبه شب به باور من مردم هم فیلم باشکوهی برای او ساختند. فیلمی با نام "سپاس، هنرمند".
شب باشکوهی بود و برای من خاطره انگیز.
شب تجلیل از یک شاعر خوب که با قدردانی مردم از یک فیلمساز بزرگ و آزاده همراه شد.

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

بخارا را به هیچ خال هندویی نبخشیم!

با دوستی که به علی دهباشی عزیز و بخارا کم وبیش نزدیک است، صحبت می کردم و به اینجا رسیدیم که دهباشی چه سختی ها به جان و دل خریده و می خرد تا بخارا را سرپا نگه دارد و چراغی باشد در عرصه ی ادبیات و هنر این سرزمین. اینکه هیچ حمایتی ندارد و یک تنه و به تعبیری از جیب خود که چه عرض کنم از جان و دل خود مایه ها می گذارد تا بخارا بماند و فاخر بماند. تا بخارا بماند آن نشریه ای که وقتی ورق می زنی هر صفحه اش کلاس درسی باشد و آموزشکده ای برای اهل هنر و ادب.
دهباشی تا آنجا که در توان دارد و حتی بیشتر از آن مایه گذاشته و می گذارد. با دست خود حتی نشریه را به علاقمندان می رساند. مسئولانه تلاش می کند همچنان بار مفهمومی و معنوی نشریه بالا بماند و از کیفیت اش کاسته نشود. شبهای بخارا را در میان فضایی که همه میدانیم اصلا برای هم نشینی اهل هنر و ادب در یک مکان مهیا نیست برقرار می کند و در این شبهای ارزشمند صمیمیت و شان هنر و هنرمندان را حفظ کرده و بالاتر می برد.
دهباشی کار خود و سهم خود را ادا کرد و میکند. من و شما هم می توانیم سهمی داشته باشیم در این تلاش نیک.
بیاییم بخارا و دهباشی را قدر بدانیم. نشریه اش را بخریم و بخوانیم و در بین دوستانی که میدانیم اهل فضل و دانش و هنر هستند تبلیغ کنیم و پیشنهاد کنیم تا خواندنش را امتحان کنند. به شما قول میدهم کافی ست دوستدار ادب و هنر باشی و یکبار بخارا را ورق بزنی تا مشتری پروپا قرص همیشه اش بشوی. هر شماره اش کتابی ست وزین و خواندنی. با خواندن هر شماره اش احساس می کنی بزرگ تر شده ای و قد کشیده ای!
بیاییم برای دهباشی یک ایمیل بزنیم. به صفحه فیس بوکش برویم و بگوییم که قدرش را می دانیم.
دانشگاهها و ایرانیان خارج از کشور دهباشی را دعوت می کنند و شنونده ی سخنان و قدردان تلاش هایش هستند. دست ایشان درد نکند، اما چه خوب است ما هم شنونده اش باشیم. مایی که نیاز نیست راه دوری برویم، چون دهباشی و بخارا همینجاست. اولین دکه ی روزنامه فروشی!
در روزگاری زندگی می کنیم که نشریات زرد و تبلیغی محض که تنها به شکم و لاغری و چاقی شکم و دور شکم می پردازند، و نقش تخدیری خود را به نحو احسن در جامعه ایفا می کنند، آنقدر زیاد شده اند که تک و توک نشریات فاخر باقی مانده از تندباد سانسور و سرکوب را دارند زیر سنگینی خود دفن می کنند. نشریات وزین ادبی و هنری به تعداد انگشتان یک دست هم نیست! تلخ است و باورش سخت، اما باور کنیم.
نافه، گلستانه، نگاه نو، حرفه هنرمند و بخارا! (تازه یکی دو نام را با اغماض اینجا جای دادم!). همین!
بخارا را حفظ کنیم، پیش از آنکه چون آدینه و دنیای سخن و نامه و ... حسرت نبودنش را بخوریم.
اگرچه حافظ در کلام و سمبلیک سمرقند و بخارا را به خال هندوی یارش بخشید، اما ما نباید بخارا را ولو در تمثیل و کلام به هیچ کمان ابرو، خال هندو و برق چشمی ببخشیم!