دوشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۹

داستان اشتیاق 2

پیش نوشت: بخشهایی از متن این سخنرانی که مقدمه ی بحث بوده و همچنین به مباحث رو در رو با حضار مربوط بوده، بدلیل پیشگیری از طولانی و از حوصله خارج شدن پست ها، خلاصه شده و دوستان با مراجعه به لینک فیلم سخنرانی می توانند کامل سخنرانی ایزابل آلنده را ببینند و بشنوند.

***
... من اینجا چند داستان از اشتیاق می گویم.
یک ضرب المثل یهودی که من خیلی آنرا دوست دارم می گوید:
چه چیزی حقیقی تر از خود حقیقت است؟ پاسخ این است: داستان.
من قصه گو هستم . می خواهم چیزهایی را نقل کنم که از حقیقت حقیقی تر است .
در مورد جامعه بشری مان، همه داستان ها مرا جلب می کند و بعضی از آنها تا زمانی که آنها را بنویسم مرا اسیر می کند ...
عدالت، وفا، خشونت، مرگ، سیاست و موضوعات اجتماعی، آزادی. من از وجود رازهای اطرافمان آگاه هستم بنابراین در رابطه با رویدادها و هشدارها می نویسم. احساسات، رویاها، قدرت طبیعت و معجزه.
در این بیست سال گذشته من چند کتاب نوشته ام، اما همیشه در گمنامی زیسته ام تا ماه فوریه 2006، زمانی که من پرچم المپیک را در مسابقات المپیک زمستانی در ایتالیا حمل کردم. این حمل پرچم از من یک شخصیت معروف ساخت...
اجازه دهید که در مورد آن چهار دقیقه شهرتم برای شما حرف بزنم .
یکی از برگزارکنندگان مراسم افتتاحیه مسابقه المپیک، به من تلفن کرد و گفت که من انتخاب شده ام تا یکی از حمل کنندگان پرچم باشم. ... این اولین باری خواهد بود که فقط خانم ها پرچم المپیک را حمل خواهند کرد.
پنج زن، نماینده پنج قاره و سه برنده مدال طلا.
... در اواسط فوریه، من در تورین بودم جایی که جمعیت مشتاقان هر کدام از هشتاد تیم المپیک، در خیابان بودند ...
آن ورزشکاران می باید که همه چیز را برای رقابت قربانی می کردند! همه آنها مستحق برنده شدن بودند، اما یک رکن شانس نیز وجود داشت .
ذرات برف، یک اینچ یخ، قدرت وزش باد، هر کدام می توانست تعیین کننده نتیجه مسابقه باشد. هر چند چیزی مهمتر بود، مهتر از آموزش های داده شده و یا شانس. و آن قلب هر نفر بود. فقط قلب نترس ِدارای شهامت تصمیم گیری  می توانست که مدال طلا را بگیرد.
همه چیز در مورد اشتیاق است.
خیابانهای تورین همه با پوستر های قرمز که شعار المپیک را اعلام می کرد پوشیده شده بود. اشتیاق اینجا زندگی می کند...
قلب چیزی است که ما را اداره می کند و در مورد سرنوشت ما تصمیم می گیرد. آن چیزی است که من برای شخصیت کتابهایم نیاز دارم. قلبی مشتاق .
من نیاز به یک انسان دارم . انسانی مستقل، مخالف، حادثه جو، بدون تعلق به جایی خاص، یاغی ...
کسی که از سوأل پرسیدن ابایی ندارد . قوانین را به مبارزه می طلبد و حاضر به خطر کردن است .
...
در استادیوم من دیگر حمل کنندگان پرچم را دیدم.
سه ورزشکار و هنرپیشه، سوزان سراندوم و سوفیا لورن و همچنین دوزن با قلبی مشتاق ونگاری مانهایی برنده جایزه نوبل از کنیا. کسی که بیش از سی میلیون درخت در برخی نقاط آفریقا  کاشته بود  و با این کار خاک و آب و هوا را بهبود داده بود و البته که شرایط اقتصادی را نیز در بسیاری از روستاها  تغییر داده بود.
و یک مادر سومالیایی، یک مبارز، که مشتاقانه با فحشای کودکان مبارزه کرده بود. وقتی که اوچهارده ساله بود، پدر بزرگش او را به یک فاحشه خانه فروخته بود. او برای ما گفت که به دختران کوچک توسط مردانی که عقیده داشتند رابطه جنسی با دختران خیلی جوان و باکره آنها را از ایدز مصون می دارد تجاوز می شود و همینطور برای ما  از فاحشه خانه ای که در آن بچه ها مجبور می شدند که به پنج تا پانزده مشتری خدمات جنسی ارائه کنند، تعریف کرد. و اگر آنها سرپیچی می کردند آنها را با برق شکنجه می دادند.
در استادیوم من یونیفرم خودم را گرفتم. ... مانند دیگر حمل کننده های پرچم شده بودم. به جز سوفیا لورن، سمبل جهانی زیبایی و شهرت.
...
در یک لحظه به خصوص در حدود نیمه شب، ما دریک قسمت از استادیم جمع شدیم، و بلندگوها حمل کننده پرچم را صدا کردند و موسیقی شروع شد.
سوفیا لورن جلوی من بود، او سی سانت از من بلند تر بود، ...، او ظریف راه می رفت، ... و من پشت سرش می دویدم.
... همه دوربین ها روی سوفیا خیره شده بودند، آن هم خوش شانسی من بود چراکه در بسیاری از تصاویر شبکه های خبری من هم در آن تصویر دیده می شدم.
بهترین چهار دقیقه عمر من در آن استادیوم المپیک بود.
...
من هم تصاویر و کلیپ های آن چهار دقیقه جذاب را دارم، به خاطر اینکه من نمی خواهم آنرا فراموش کنم، وقتی که پیری سلولهای مغز مرا نابود می کند، من می خواهم که همیشه در قلبم این کلمه کلیدی المپیک را حفظ کنم؛ اشتیاق خوب ، این یک داستان اشتیاق است.

سال 1988 است و محلی برای اردوگاه زندانی ها برای پناه جوهای توتسی در کنگو. هشتاد درصد از کل پناهجوها در سراسر جهان زنان و دختران هستند.

ما می توانیم این محل پناهجوها را در کنگو اردوگاه مرگ بنامیم. به خاطر اینکه کسانی که کشته شده اند از بیماری یا گرسنگی مردند.

بازیگر اصلی این داستان یک زن جوان است، رز ماپندو و بچه هایش او یک زن حامله بیوه بود. سربازان او را زمانی که شوهرش اینقدر شکنجه شد تا مُرد، مجبور به تماشای شکنجه ی شوهرش کرده بودند. 

ادامه دارد...

یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

داستان اشتیاق 1

این پست و دو یا سه پست بعدی (بسته به میزان حوصله ی هر پست برای طولانی شدن) را تقدیم می کنم به پیشگاه بالا بلند و شایسته زنان سرزمینم و تمام زنانی که در سرتاسر گیتی برای رسیدن به دنیایی بهتر برای زنان و بالتبع آن مردان تلاش میکنند.
دوست داشتم این پست را به یک بانوی نمونه تقدیم کنم. اما وقتی در ذهنم نام زنان سزاوار سرزمین مان و زنان سزاوار سرتاسر دنیا را مرور کردم، دیدم همه شایسته اند و توانا و لایق.
اما هرچه می کنم از روی یک نام نمی توانم گذر کنم... ن س ر ی ن س ت و د ه.
پس با احترام به تمام زنان سزاوار، خصوصا به شما دوستانم که این نوشته را با من می خوانید، این پست تقدیم می شود به این بزرگ راه آزادی و حقوق بشر.

***

ايزابل آلنده (Isabel Allende)، روزنامه نگار و نويسنده آمريکاي لاتين است.

او متولد دوم آگوست 1942 در شهر ليماي پروست. در کشورهای گوناگونی علاوه بر زادگاهش زندگی کرده است، شیلی، بولیوی، ونزوئلا، لبنان، چند کشور اروپایی، تا اینکه سرانجام  در ایالات متحده اقامت گزید. دوبار ازدواج کرده و دو فرزند دارد. یک دختر و یک پسر. پدرش «توماس آلنده» پسر عموي سالوادور آلنده، رئيس جمهور فقيد شيلي بود. توماس به عنوان سفير پرو در شيلي مشغول به خدمت بود. با از دست دادن پدرش در سال ۱۹۴۵، ايزابل 3 ساله، به همراه مادرش به سانتياگو کوچ نمود و تا سال 1953 در آنجا باقي ماند. با ازدواج مجدد مادرش با يک ديپلمات ديگر، خانواده به ناچار به بوليوي و سپس بيروت منتقل شد. ايزابل در بوليوي در مدرسه خصوصي آمريکايي‌ها و در بيروت در يک مدرسه انگليسي به تحصيل پرداخت و در سال 1958 به شيلي بازگشت.

آلنده سپس با يک دانشجوي مهندسي به نام «ميگوئل فارياس» ازدواج نمود و زندگي ادبي خود را با ترجمه مقالاتي براي يک مجله طرفدار حقوق زنان آغاز نمود. او مدتي نيز با سازمان غذا و کشاورزي سازمان ملل متحد (فائو) همکاري نمود. با سقوط دولت سالوادور آلنده توسط پينوشه، نام ايزابل آلنده نيز در فهرست تحت تعقيب قرار گرفت. بنابراين او مجبور شد به ونزوئلا فرار کند و به مدت 13 سال در اين کشور به حالت تبعيد به سر برد. در اين مدت او به نوشتن مقاله براي يکي از معروف‌ترين روزنامه‌هاي ونزوئلا پرداخت و مدتي نيز مديريت يک مدرسه را برعهده گرفت. آلنده از سال 2003 به تابعيت آمريکا درآمده و اکنون در ایالت کاليفرنيا زندگي مي‌کند.

رمان‌هاي او اغلب در سبک رئاليسم جادويي جاي مي‌گيرند. در سال 1981 زماني که پدربزرگش در بستر بيماري بود، ايزابل نگاشتن نامه‌اي به وي را شروع کرد که دستمايه رمان بزرگ «خانه ارواح» گرديد. ايزابل رمان «پائولا» را در سال 1991 بصورت نامه‌اي خطاب به دخترش نوشته‌است. پائولا فاریاس، دختر وي در 28 سالگی پس از تزريق اشتباه دارو به کما رفته و سپس به طرز تراژیکی از دنیا رفت. رمان‌هاي آلنده به بيش از سي زبان ترجمه شده، به تعداد 51میلیون نسخه در سراسر جهان بفروش رسیده و نويسنده خود را به دريافت جوايز ادبي بسياري مفتخر نموده‌اند.

برخي از کتابهای منتشر شده از وي به فارسي به این شرح است:

خانه ارواح (حشمت کامراني)
از عشق و سايه‌ها (عبدالله کوثري)
داستان‌هاي اوالونا - مجموعه‌اي شامل 19 داستان (علي آذرنگ)
پائولا (مريم بيات)
دختر بخت (اسدالله امرايي)
پرتره به رنگ سپيا (عبدالله کوثري)
زورو (عبدالله کوثري)
اينس روح من (عبدالله کوثري)
جنگل کوتوله‌ها (آسيه و پروانه عزيزي)
تصوير کهنه (بيتا کاظمي)

آلنده در مورد شخصیتهای داستانهای خود می گوید:
"من به افرادی نیاز دارم که دارای ویژگیهای، مستقل، مخالف، ماجراجو، غریبه با عرف های رایج، یاغی و پرسشگر باشند. قوانین را به چالش طلبیده و ریسک پذیر باشند. افراد خوب با احساس مشابه با سایر افراد جامعه شخصیت های جذابی برای من نیستند. آنها تنها شخصیت یک همسر سابق خوب را می سازند!"
آلنده در خصوص مسئولیت ما نسبت به دختران جوان معتقد است:
"زنان هم سن من، بعنوان بزرگان جامعه، وظیفه مراقبت از جوانان را دارند، خصوصا دختران. اگر بناست جهان به سمت بهتر شدن برود، این زنان هستند که آن را خواهند ساخت. دختران امروز زنان فردا هستند. ما نمی توانیم آنها را به حال خود رها کنیم. هر کدام از ما باید بدون تاخیر در جهت قدرت دادن به دختران برای در اختیار گرفتن زندگی شان تلاش کند، حتی اگر ایشان صدها بار بلغزند و زمین بخورند. با همیاری ما آنها موفق خواهند بود."
 
***

در متن سخنراني که در ادامه از اين بانوي نويسنده و فعال حقوق زنان مي خوانيم، خانم ايزابل آلنده نويسنده سرشناس شيلي تبار درمورد نوشتن، اشتياق و زنان و قلب مشتاق زنان برای ساختن دنیای بهتر صحبت مي کند. او در مورد زنان توانمندي که در طول زندگيش ديده مي گويد و نتيجه مي گيرد که آموزش و توانمند سازي زنان در سراسر جهان هنوز يک ضرورت است. او از زناني مي گويد که توسط خانواده هايشان فروخته مي شوند يا زناني که در اردوگاههاي مهاجرين مورد سوء استفاده قرار مي گيرند. لحن صحبت بسيار تلخ و پر از کنايه است به وضع موجود زنان درجهان توسعه يافته و درحال توسعه.

این سخنرانی در ماه مارس سال 2007 در مونتری کالیفرنیا ایراد گردیده است.



حتما ادامه دارد...!

شنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۹

سپاس، هنرمند


پنج شنبه شب (23 دیماه 89) به همراه دوست عزیزی، رفته بودیم خانه هنرمندان برای شرکت در مراسم گرامیداشت احمدرضا احمدی شاعر گرانقدر. بدلایلی مختلفی دوست داشتم به این مراسم برم. اول علاقه به شخص احمدرضا احمدی و اشعارش و صدای زیباش در شعرخوانی ها، دوم دوستی احمدرضا با فروغ فرخزاد نازنین و سوم علاقه به بزرگان حاضر در مراسم و صد البته شرکت در یک نشست فرهنگی و ادبی. نشستی که بعد از اینکه از سالن خارج میشی، احساس تازگی و باز شدن نفس هات می کنی. این مراسم خوب بود و دلنشین. ساده و زیبا. نقاط ضعف در برگزاری داشت (نقاط ضعفی که بخش جدایی ناپذیر هر مراسمی در این سرزمین شده متاسفانه!)، اما قابل تحمل بود و در مجموع نمره قبولی گرفتند از نظر من برگزار کنندگان این مراسم. برگزار کنندگانی که اعضای انجمن شاعران و نویسندگان کودک و نوجوان بودند. انجمنی که سیزدهمین سال تولدش رو به بزرگداشت احمدرضا احمدی اختصاص داده بود.
این مراسم سوای همه چیز برای من و حاضران یک سورپرایز داشت. حضور جعفر پناهی عزیز در مراسم که وقتی اعلام شد که پناهی اینجا و در بین ماست، سالن به نوعی می شه گفت منفجر شد و حاضران برای دقایقی جو سالن رو با سوت و دست های ممتد خود به تجلیل از پناهی عزیز تبدیل کردند. این صحنه غرور آفرین بود و تحسین برانگیز. نشان از قدرشناسی مردم داشت و ارزشی که برای هنرمند آزاده و آزادیخواه خودشون قائل هستند. با همه ی عصبانیتی که از صادرکنندگان حکم زندان و محرومیت از فیلم سازی برای جعفرپناهی دارم، با خودم گفتم کاش در مراسم بودند و می دیدند که مجوز کار برای یک هنرمند را مردم می دهند و این بی خردان آب در هاون می کوبند و زحمت مردم می دارند و آبروی خود می برند.
پناهی فیلمهای ماندگاری برای مردم ساخته است و پنج شنبه شب به باور من مردم هم فیلم باشکوهی برای او ساختند. فیلمی با نام "سپاس، هنرمند".
شب باشکوهی بود و برای من خاطره انگیز.
شب تجلیل از یک شاعر خوب که با قدردانی مردم از یک فیلمساز بزرگ و آزاده همراه شد.

شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

بخارا را به هیچ خال هندویی نبخشیم!

با دوستی که به علی دهباشی عزیز و بخارا کم وبیش نزدیک است، صحبت می کردم و به اینجا رسیدیم که دهباشی چه سختی ها به جان و دل خریده و می خرد تا بخارا را سرپا نگه دارد و چراغی باشد در عرصه ی ادبیات و هنر این سرزمین. اینکه هیچ حمایتی ندارد و یک تنه و به تعبیری از جیب خود که چه عرض کنم از جان و دل خود مایه ها می گذارد تا بخارا بماند و فاخر بماند. تا بخارا بماند آن نشریه ای که وقتی ورق می زنی هر صفحه اش کلاس درسی باشد و آموزشکده ای برای اهل هنر و ادب.
دهباشی تا آنجا که در توان دارد و حتی بیشتر از آن مایه گذاشته و می گذارد. با دست خود حتی نشریه را به علاقمندان می رساند. مسئولانه تلاش می کند همچنان بار مفهمومی و معنوی نشریه بالا بماند و از کیفیت اش کاسته نشود. شبهای بخارا را در میان فضایی که همه میدانیم اصلا برای هم نشینی اهل هنر و ادب در یک مکان مهیا نیست برقرار می کند و در این شبهای ارزشمند صمیمیت و شان هنر و هنرمندان را حفظ کرده و بالاتر می برد.
دهباشی کار خود و سهم خود را ادا کرد و میکند. من و شما هم می توانیم سهمی داشته باشیم در این تلاش نیک.
بیاییم بخارا و دهباشی را قدر بدانیم. نشریه اش را بخریم و بخوانیم و در بین دوستانی که میدانیم اهل فضل و دانش و هنر هستند تبلیغ کنیم و پیشنهاد کنیم تا خواندنش را امتحان کنند. به شما قول میدهم کافی ست دوستدار ادب و هنر باشی و یکبار بخارا را ورق بزنی تا مشتری پروپا قرص همیشه اش بشوی. هر شماره اش کتابی ست وزین و خواندنی. با خواندن هر شماره اش احساس می کنی بزرگ تر شده ای و قد کشیده ای!
بیاییم برای دهباشی یک ایمیل بزنیم. به صفحه فیس بوکش برویم و بگوییم که قدرش را می دانیم.
دانشگاهها و ایرانیان خارج از کشور دهباشی را دعوت می کنند و شنونده ی سخنان و قدردان تلاش هایش هستند. دست ایشان درد نکند، اما چه خوب است ما هم شنونده اش باشیم. مایی که نیاز نیست راه دوری برویم، چون دهباشی و بخارا همینجاست. اولین دکه ی روزنامه فروشی!
در روزگاری زندگی می کنیم که نشریات زرد و تبلیغی محض که تنها به شکم و لاغری و چاقی شکم و دور شکم می پردازند، و نقش تخدیری خود را به نحو احسن در جامعه ایفا می کنند، آنقدر زیاد شده اند که تک و توک نشریات فاخر باقی مانده از تندباد سانسور و سرکوب را دارند زیر سنگینی خود دفن می کنند. نشریات وزین ادبی و هنری به تعداد انگشتان یک دست هم نیست! تلخ است و باورش سخت، اما باور کنیم.
نافه، گلستانه، نگاه نو، حرفه هنرمند و بخارا! (تازه یکی دو نام را با اغماض اینجا جای دادم!). همین!
بخارا را حفظ کنیم، پیش از آنکه چون آدینه و دنیای سخن و نامه و ... حسرت نبودنش را بخوریم.
اگرچه حافظ در کلام و سمبلیک سمرقند و بخارا را به خال هندوی یارش بخشید، اما ما نباید بخارا را ولو در تمثیل و کلام به هیچ کمان ابرو، خال هندو و برق چشمی ببخشیم!