دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

چشمهایی که باز ماند تا ...



 
یکبار دیگر فرمان به گردن زدن عاشقان داده شده بود. یکبار دیگر جدالی نابرابر کلید خورده بود، بین عاشقان آزادی و دشمنان آن. عاشقان بشر و دشمنان آن.
اینبار هم اما، ترسی در دل عاشقان راه نداشت. که؛ گر زسر بریده می ترسیدند، در حلقه ی عاشقان نمی رقصیدند".
می دانستند خشونت از سوی مقابل عریان خواهد بود و فرمان گردن زدن بی تعارف است.
اما در راه آزادی چه ارزشی داشت خون و جان. پس به صحنه ی اعتراض آمدند دلاوران راه آزادی. اعتراض به دزدیده شدن حقی که به ناحق و جفا از ایشان به یغما برده شده بود. اعتراض مدنی بود و آرام. چرا که راه آزادیخواهان راهی ست آرام و متمدنانه. اما این آرامش و متانت را برنتافتند و فرمان آتش دادند. گردن زدند. و اینجا هم دلاور بانوان ایرانی بودند که در صف نخست مبارزه قرار داشتند و همین دژخیمان را بیشتر آزار می داد. پس نخستین قربانی امروز باید زن می بود.
شکارچی طعمه را انتخاب کرد. به دنبالش روان شد. خیابان را تمام کردند. به کوچه رسیدند. شکارچی کمین کرد. هدف گرفت. نفس را در سینه ی پُر عقده اش حبس کرد و ماشه را کشید و ...
کاش زمان اینجا متوقف می ماند. مگر نه اینکه اگر آخرالزمانی می بود، باید همینجا باشد که بیگناهی به دست ستمگری جانش ستانده می شود. کاش گلوله در اسلحه گیر می کرد. کاش شکارچی در لحظه ی آخر از لباس گرگ درمی آمد و انسان می شد. کاش همه چیز یک فیلم بود و کارگردان در لحظه ی شلیک کات می داد. کاش ... کاش ... کاش ...
اما نه! اینبار هم به خاک افتادن آزادی و آزادیخواهان عین واقعیت بود و این صحنه ی تکراری تاریخ این سرزمین باید باز هم تکرار شود. گلوله اینبار هدفش گلوی زنی بود از خیل مشتاقان حقوق بشر و آزادی که تا لحظاتی قبل از آن داشت "ندا"ی آزادیخواهی سر می داد. اینبار بنا بود تا "ندا" درخت آزادی را با خون خود آبیاری کند.
"ندا" گلوله خورد، اما کشته نشد! ندا زنده است! ندا آنچنان عاشق آزادی و زندگی و موسیقی و شعر و هنر و خلاصه هرآنچه نشانه های زندگی ست بود که به درخواست استادش گوش داد و زنده ماند. نه! نه! نه مجنون شده ام و نه خیالاتی! مگر این ما نبودیم که فریاد می زدیم؛ ندای ما نمُرده ... من با جسم خاکی ندا کاری ندارم! گواه من بر ادعای زنده بودن ندا چشمان باز اوست. چشمانی که باز ماند تا نظاره گر زندگی باشد و نظاره گر ما. مایی که دو سال است در سالروز کشته شدنش یادش می کنیم (که کاش تنها یکباره یادش افتادن نباشد این یادکردمان) و تجلیل اش می کنیم و سخنی و پیامی از مادرش را در صفحاتمان به اشتراک می گذاریم!
ندا با چشمان بازش باور کنیم که نظاره گر ماست.
پس همه ی ما، با هر عنوان و مسلک و مرام اجتماعی و سیاسی و ... که دل در گرو آزادی و حقوق بشر داریم خوب است یادمان باشد که ندا شاهد اعمال ماست. چه آنجا که خسته شویم. چه آنجا که سرسازش داشته باشیم. چه آنجا که به دروغ ادعای رهروی اش را کنیم و ...
و هم آنجا که استوار و پای بر جا و راست قامت، ندای انسان و آزادی سر دهیم. آنجا که نقش شهروندی خود را در آگاهی دادن به شهروند کناری مان به انجام برسانیم. آنجا که پرچم آزادی را در اهتزاز نگه داریم. آنجا که یاد اسیران دربند باشیم. ندا نگاه می کند ما را تا مطمئن شود، یاد احمد زیدآبادی هستیم. قدر نسرین ستوده را می دانیم. حواسمان هست که هاله در تشییع پدر کشته و شبانه دفن شد! فراموش نکرده ایم دوسال پیش در این کشور کودتا شد. فراموش نکرده ایم که دروغ سکه ی قلب اما رایج آنروزها و هنوز اینروزها ست و ما بنا داشتیم دروغ را ممنوع کنیم. و بنا داشتیم ادب را برتر از دولت نشانیم. ندا ناظر ماست تا خیالش راحت شود که ما هنوز همه با هم هستیم و همدیگر را دوست داریم.
ندا همانطور که خودش عاشق رنگ و شادی و موسیقی و زندگی بود با چشمان باز ما را می نگرد تا ببیند، ما آیا در راه نکوداشت زندگی در این دیار خسته از مرگ گام بر می داریم؟
ندا چشمان منتظرش باز است تا روزیکه سند آزادی به نام نامی ایران مُهر شود. مُهری که امضای ندا و سهراب و ... را پای خود دارد.

و آنروز "ندا" با خیالی آسوده چشمان زیبایش را می بندد و ...