جمعه، تیر ۲۴، ۱۳۹۰

برای دختری که کفشهای کتانی به پا دارد هنوز

پنج روز شد که پگاه آهنگرانی دستگیر شده است. یا بهتر بگویم ربوده شده است! درست مثل مریم مجد و مهناز محمدی و خیلی های دیگر.
پگاه هنرمندی ست که احساس مسئولیت در قبال جامعه و هنر دارد. بی تفاوت نبوده در مقابل آنچه بر مردمش گذشته. در جریان انتخابات همیشه در کنار آزادیخواهان و اصلاحات بوده. در این راه چاقوی انصار خشونت را بر تن اش لمس کرده. در زمره ی دختران فیروزه ای 88 بوده. بعد از انتخابات بازجویی شده برای فعالیتهایش. روزهایی که همه ی ما بر سر ده نمکی و دنباله هایش فریاد می کشیدیم و اکثرا به برخوردی احساسی و تبلیغی بسنده کرده بودیم، با هوشمندی و حوصله مستند ده نمکی ها را ساخت تا به دقت و موشکافانه خاستگاه اجتماعی - سیاسی پدیده ی ده نمکی را به ما نشان دهد. کاری که اگر بنا داریم دیگر شاهد تولد ده نمکی های تازه نباشیم باید دنبال کنیم. و برای اینکه این مستند از بی بی سی فارسی پخش شد هم بازجویی و بازخواست شد توسط اطلاعات!
پگاه آهنگرانی کسی نبود که برای ما با بقیه یکی باشد. مثل رخشان بنی اعتماد است. مثل باران کوثری ست. در فضایی که سینما در اختیار عمله های ظلم و قدرت و پول است و هرکه مقرب تر، پولدارتر و دست باز تر، این هنرمندان که مردمی و آزادیخواه مانده اند و همیشه در معرض تهدید هستند را باید که قدر بدانیم.
پگاه اینروزها قصد داشت به آلمان برود و برای شبکه دویچه وله آلمان از مشاهداتش در جام جهانی فوتبال زنان وبلاگ نویسی کند (کاری که در جریان برلیناله هم کرده بود)، اما با تهدید به بازداشت از سفر بازماند. از اینرو من شخصا بین بازداشت مریم مجد که راهی عکاسی از این مسابقات بود و بازداشت پگاه آهنگرانی ، ارتباطی که اگر حتی مستقیم نباشد، غیرمستقیم قطعا می تواند باشد، می بینم و این را با توجه به مسائلی که اینروزها در جامعه و از سوی تریبون های متحجر و دگم اندیش در مورد ورزش زنان بطور کلی و فوتبال زنان و آنچه بر سر تیم ملی زنان ایران رفت، بطور ویژه مطرح است، شروع یا شاید هم ادامه ی سناریویی میدانم که انتهایش جمع کردن بساط ورزش بانوان ایرانی و یا حداقل فوتبال زنان باشد. یعنی باز هم محدودیت بیشتر برای زنان.
این مقدمه به کنار! اما ما...!
پگاه را بازدداشت کردند و طبق معمول این روزها و ماهها و سالها، صدای اعتراض مردم غیور بلند شد! خوشحالم که با این همه فریاد اعتراض پگاه آهنگرانی و مریم مجد حتما آزاد می شوند. باور کنید دستگیرکنندگان الان دارند مثل بید می لرزند که عجب غلطی کردند!!
ما اعتراض کردیم... در فیس بوک پیج زده ایم ولایک جمع می کنیم... ای ملت بشتابید و با لایک بیشتر در آزادی زندانیان سهمی داشته باشید... پتیشن هم بد نیست... بیایید برای احمد شهید (گزارشگری که سازمان ملل برای بررسی وضعیت حقوق بشر در ایران انتخاب کرد و البته راهی به ایران ندارد!) هم نامه بنویسیم، آخر حکومت ما خیلی از فعالان حقوق بشر و نماینده سازمان حقوق بشر حساب می برد.
درود بر ما!! چه تلاشی! بابا من نمیدانم چرا این همه را زودتر انجام نداده بودیم!؟
حالم بد شد... حالم بد است... ماههاست حالم بد است... خودخواه شده ام انگار! صحنه های اعتراضات مردم عرب منطقه را می بینم و بیشتر افسوس می خورم و با خودم خودخواهانه می گویم کاش اعراب بلند نمیشدند به اعتراض!!  تصاویر را می بینم و در دلم میگویم" ای بابا این عربهای وحشی و ملخ خور! چرا تموم نمیشن!؟ بشار چندتا چند تا بکشه اینها می ترسند پس!؟ مگه چقدر میشه برای تحقق خواسته ایستاد!؟ چرا اینها منفعل نمیشن؟ چرا خسته نمی شن؟ مگه اینها از ما بدتر نبودن!؟"
اعتراضات مدنی در اروپا را می بینم و در دل به مردمی که در خیابان هستند لعنت می فرستم که "بابا لامذهبا بشینید توی خونه تون! شما چرا نمی ترسید؟ چرا کسی شما رو نمی کشه؟ چرا شما زندگی و خانواده ندارید که نگرانش باشید!؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟!!..."
حالم بد است و هذیان می گویم! خودم هم می دانم! اصلا جای نگرانی نیست! پگاه هم آزاد میشود... مریم مجد هم می آید بیرون... این دو نفر و خیلی های دیگر بزودی زود به حول و قوه الهی و لایکهای ما از زندان آزاد می شوند و به کنار ما آزادیخواهان و سرمشقهای تاریخ بشریت می آیند و به زندگی گل و بلبل ما ملحق می شوند! شاید هم آنقدر تحت تاثیر مثبت براداران و خواهران قرار بگیرند که به قصد ارتقای سطح علمی و هنری خود راهی دیار فرنگ شوند و برای فردای ما کسب تجربه کنند!! ای بابا! باز هم که شد برای ما!! مگر ما که هستیم!؟ آهان یاد رفت به همین زودی! این ما هستیم؛ جماعت لایک زن! همه هم با هم هستیم و تازه بیشمار هم هستیم!

من قلبم ضعیف است و طاقت دیدن این همه صحنه ی خشن در فضای نت در جریان اعتراض میلیونی به دربند کردن پگاه ها و مریم ها را ندارم!؟ من طاقت خون دیدن ندارم!؟ آخر این فضا خیلی خشن شده این روزها! همه در پی کسب حقوق حقه ی خود هستند و تا پای جان هم در اینترنت ایستاده اند! اصلا هم خیال پای پس کشیدن ندارند! پس اجازه بدهید که مثل خیلی ها برم لایک ام را بزنم! باور کنید اینقدر در پی این همه لایک زدن قهار شده ام که چشم بسته لایک می زنم دیگر!
ببینید! بیایید واقع بین باشیم. ما را چه به شیوه های دیگر اعتراض. اصلا خیابان شلوغ است. گرم است. انقدر مدافعین نوامیس من و شما از جان مایه می گذارند در زیر تیغ آفتاب و در خیابان هستند که دیگر نیازی به من و شما نیست! سمت سعادت آباد و پل مدیریت هم که نمی توانیم برویم، چونکه یکباره یکی که روزی روزگاری از ما "نه" شنیده با دشنه ای به ما حمله می کند و روی سینه مان نشسته و کاردآجین مان می کند و فدای مطامع اوباش میشویم و یکی از خیل آزادیخواهان کم میشود و چرخ آزادیخواهی در این دیار لنگ می گردد!! وای که عذاب وجدان را چه کنیم در آن صورت!؟
فقط این را هم بگویم و بروم پی کارم...

روزگاری در این شهر دختری بود با کفشهای کتانی که مردی میانسال و سپیدموی!! در غیاب خانم خانه قصد دست اندازی بر روح و تن اش را کرد. اما دختر شهر ما گرگهای شهر را خوب می شناخت و به محض اینکه به نیت پلشت این مرد سپید موی پی برد از آستانه ی ورودی سیاهچاله ای که برایش تدارک دیده شده بود خود را نجات داد و به میان شهر آمد باز.
اما امروز همان دختر کتانی پوش را دزدیده اند و...
همین صحنه کافی ست فکر کنم برای پی بردن به عمق فاجعه.
در انتها آرزو می کنم مریم و پگاه بزودی آزاد شوند. اما فراموش نکنیم مریم مجد و پگاه آهنگرانی و مهناز محمدی هم که بیرون باشند، همچنان بسیارانی در بندند و اسامی تنها عوض می شود و درد همچنان باقی ست.
و فراموش نکنیم که چشمهای باز "ندا" تا همیشه نظاره گر ماست در آنچه انجام میدهیم. چه آنجا که ساکتیم و چه آنجا که اعتراض می کنیم و چه آنجا که صدالبته، لایک می زنیم و کامنتهای شورانگیز و پی در پی می نویسیم...

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

چشمهایی که باز ماند تا ...



 
یکبار دیگر فرمان به گردن زدن عاشقان داده شده بود. یکبار دیگر جدالی نابرابر کلید خورده بود، بین عاشقان آزادی و دشمنان آن. عاشقان بشر و دشمنان آن.
اینبار هم اما، ترسی در دل عاشقان راه نداشت. که؛ گر زسر بریده می ترسیدند، در حلقه ی عاشقان نمی رقصیدند".
می دانستند خشونت از سوی مقابل عریان خواهد بود و فرمان گردن زدن بی تعارف است.
اما در راه آزادی چه ارزشی داشت خون و جان. پس به صحنه ی اعتراض آمدند دلاوران راه آزادی. اعتراض به دزدیده شدن حقی که به ناحق و جفا از ایشان به یغما برده شده بود. اعتراض مدنی بود و آرام. چرا که راه آزادیخواهان راهی ست آرام و متمدنانه. اما این آرامش و متانت را برنتافتند و فرمان آتش دادند. گردن زدند. و اینجا هم دلاور بانوان ایرانی بودند که در صف نخست مبارزه قرار داشتند و همین دژخیمان را بیشتر آزار می داد. پس نخستین قربانی امروز باید زن می بود.
شکارچی طعمه را انتخاب کرد. به دنبالش روان شد. خیابان را تمام کردند. به کوچه رسیدند. شکارچی کمین کرد. هدف گرفت. نفس را در سینه ی پُر عقده اش حبس کرد و ماشه را کشید و ...
کاش زمان اینجا متوقف می ماند. مگر نه اینکه اگر آخرالزمانی می بود، باید همینجا باشد که بیگناهی به دست ستمگری جانش ستانده می شود. کاش گلوله در اسلحه گیر می کرد. کاش شکارچی در لحظه ی آخر از لباس گرگ درمی آمد و انسان می شد. کاش همه چیز یک فیلم بود و کارگردان در لحظه ی شلیک کات می داد. کاش ... کاش ... کاش ...
اما نه! اینبار هم به خاک افتادن آزادی و آزادیخواهان عین واقعیت بود و این صحنه ی تکراری تاریخ این سرزمین باید باز هم تکرار شود. گلوله اینبار هدفش گلوی زنی بود از خیل مشتاقان حقوق بشر و آزادی که تا لحظاتی قبل از آن داشت "ندا"ی آزادیخواهی سر می داد. اینبار بنا بود تا "ندا" درخت آزادی را با خون خود آبیاری کند.
"ندا" گلوله خورد، اما کشته نشد! ندا زنده است! ندا آنچنان عاشق آزادی و زندگی و موسیقی و شعر و هنر و خلاصه هرآنچه نشانه های زندگی ست بود که به درخواست استادش گوش داد و زنده ماند. نه! نه! نه مجنون شده ام و نه خیالاتی! مگر این ما نبودیم که فریاد می زدیم؛ ندای ما نمُرده ... من با جسم خاکی ندا کاری ندارم! گواه من بر ادعای زنده بودن ندا چشمان باز اوست. چشمانی که باز ماند تا نظاره گر زندگی باشد و نظاره گر ما. مایی که دو سال است در سالروز کشته شدنش یادش می کنیم (که کاش تنها یکباره یادش افتادن نباشد این یادکردمان) و تجلیل اش می کنیم و سخنی و پیامی از مادرش را در صفحاتمان به اشتراک می گذاریم!
ندا با چشمان بازش باور کنیم که نظاره گر ماست.
پس همه ی ما، با هر عنوان و مسلک و مرام اجتماعی و سیاسی و ... که دل در گرو آزادی و حقوق بشر داریم خوب است یادمان باشد که ندا شاهد اعمال ماست. چه آنجا که خسته شویم. چه آنجا که سرسازش داشته باشیم. چه آنجا که به دروغ ادعای رهروی اش را کنیم و ...
و هم آنجا که استوار و پای بر جا و راست قامت، ندای انسان و آزادی سر دهیم. آنجا که نقش شهروندی خود را در آگاهی دادن به شهروند کناری مان به انجام برسانیم. آنجا که پرچم آزادی را در اهتزاز نگه داریم. آنجا که یاد اسیران دربند باشیم. ندا نگاه می کند ما را تا مطمئن شود، یاد احمد زیدآبادی هستیم. قدر نسرین ستوده را می دانیم. حواسمان هست که هاله در تشییع پدر کشته و شبانه دفن شد! فراموش نکرده ایم دوسال پیش در این کشور کودتا شد. فراموش نکرده ایم که دروغ سکه ی قلب اما رایج آنروزها و هنوز اینروزها ست و ما بنا داشتیم دروغ را ممنوع کنیم. و بنا داشتیم ادب را برتر از دولت نشانیم. ندا ناظر ماست تا خیالش راحت شود که ما هنوز همه با هم هستیم و همدیگر را دوست داریم.
ندا همانطور که خودش عاشق رنگ و شادی و موسیقی و زندگی بود با چشمان باز ما را می نگرد تا ببیند، ما آیا در راه نکوداشت زندگی در این دیار خسته از مرگ گام بر می داریم؟
ندا چشمان منتظرش باز است تا روزیکه سند آزادی به نام نامی ایران مُهر شود. مُهری که امضای ندا و سهراب و ... را پای خود دارد.

و آنروز "ندا" با خیالی آسوده چشمان زیبایش را می بندد و ...

دوشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۹۰

خدا را مردان آفریدند!!


اول؛ سال نو بر همه ی شما که به این وبلاگ سری می زنید، چه همیشه و چه حتی گاه گاهی، فرخنده و شاد. امیدوارم روزهای امسال و سالهای آینده ی همه ی ما روزهایی متفاوت از این روزهای نه چندان شایسته باشد و به روزهایی برسیم که بتوانیم آنگونه زندگی کنیم که شایسته ی مقام بالای یک انسان آزاد است. آزاد و صاحب حق.
دوم اینکه؛ تأخیر داشتم در ارائه ادامه مطلب. می دانم و عذرخواهم. علت داشت این تأخیر و آنهم گرفتاریهای پایان سال گذشته و ابتدای سال تازه بود. امیدوارم (واقعا از ته قلبم امیدوارم!) در این سال تازه، روند بروز کردن و ارائه ی مطلب در این وبلاگ منظم و پیوسته باشد.

در چهار پست قبل متن یکی از سخنرانی های ایزابل آلنده نویسنده سرشناس شیلیایی را با هم خواندیم و قول داده بودم که بحث مربوط به دیدگاههای این نویسنده ی مشهور را با خلاصه ای از متن مصاحبه ی آلنده با نشریه آلمانی اشپیگل به پایان برسانم. ترجمه ی فارسی این مصاحبه را درسایت رادیو زمانه خواندم و بسیار با حال و روز امروز خودمان و زنان سرزمین مان مشابه دیدم. در این مصاحبه شما با رویکرد آلنده به فمینیسم و چرایی جلب وی به فمینیسم و همچنین ساختار سیاسی، فرهنگی واجتماعی که آلنده در آن رشد یافت آشنا می شوید. ضمن اینکه بار دیگر از دغدغه های یک فعال حقوق زنان آگاه می شویم و پاسخ این سوال که چرا زنان در کانون توجه وی قرار دارند.
من اینجا به رسم امانتداری تنها بخشهایی از مصاحبه را به نقل از رادیو زمانه می آورم و پیشنهاد می کنم حتما کامل مصاحبه را در سایت این رادیو بخوانید و از این همه شور و شعور این زن اندیشمند در راه برابری حقوق زنان و مردان به وجد آیید.
ضمن اینکه در انتها لینک اصلی در سایت اشپیگل را نیز خواهم آورد.
با هم بخوانیم آنچه دغدغه های یک رمان نویس فعال حقوق زنان است. ایزابل آلنده.
بخوانیم و ببینیم آیا با این نویسنده موافقیم که خدا را مردان آفریدند!؟ اگر بله؛ چطور و چه زمانی!؟

«خدا را مردان آفریدند»
گفت‌وگو هفته‌نامه‌ی آلمانی‌زبان «اشپیگل» با ایزابل آلنده
برگردان:
اکبر فلاح‌زاده - رادیو زمانه

- شما یکی از بنیان‌گذاران جنبش زنان شیلی هستید. در عین حال در ۱۹ سالگی ازدواج کرده و بچه دار شده‌اید. این دو چگونه با هم جور درمی‌آیند؟

سال ۱۹۶۲ که ازدواج کردم، جامعه‌ی ما خیلی محافظه‌کار، کاتولیک و مردسالار بود. در چنین جامعه‌ای اگر آدم در ۲۰ سالگی شوهر نمی‌داشت، ترشیده محسوب می‌شد. هر چند که فمینیست بودم، اما در خانه مثل یک کدبانو به شوهرم می‌رسیدم، لباس‌هایش را اتو می‌کردم، آشپزی می‌کردم و به دو تا بچه هام می‌رسیدم و بیرون هم کار می‌کردم.

آخر چطور؟

دختر‌ها به‌طور سنتی این‌جور بار می‌آیند. آن‌ها نباید باهوش‌تر از شوهرانشان باشند و در آمد بیشتری هم نباید داشته باشند، چون آن وقت شوهر احساس بدی پیدا می‌کند. با مرد در خانه مانند ارباب رفتار می‌شد، چون او رئیس خانه بود. من کار می‌کردم، با این حال در خانه برده بودم. ...

- زن‌ها در زمان کودکی شما چه نقشی داشتند؟

تقریباً هیچ نقشی. زندگی من متأثر از مردان بود، متأثر از پدربزرگم که خیلی دوستش می‌داشتم، او سختگیر و جدی بود. ناپدری‌ام ... اما او هم زورگو بود.

- مادر شما الگویتان نبود؟

همیشه با مادرم رابطه‌ی نزدیکی داشته‌ام. او شخصیتی قوی داشت، اما به هیچ‌وجه قدرت نداشت. تحصیلاتی نداشت و کار مستقل و پول هم نداشت. کاملاً به دیگران وابسته بود. به پدر و برادرانش و بعد‌ها به شوهرش...

- شما دختر دیپلمات شیلیایی توماس آلنده هستید و در پرو به‌دنیا آمده‌اید. به‌عنوان دختر یک دیپلمات در بولیوی، لبنان و شیلی به مدرسه رفتید. آن وقت‌ها در اواسط سال‌های ۱۹۵۰ نوجوان بودن چه حال و هوایی داشت؟

من اجازه نداشتم تنها از خانه خارج شوم، چون مدام ما را می‌پاییدند ... پانزده سالم بود و باز پیش پدربزرگم بودم. پدربزرگم هم به من اجازه نمی‌داد جز به هنگام جشن‌های خانوادگی از خانه بیرون بروم. در یکی از همین جشن‌ها با نخستین همسرم آشنا شدم. او بیست ساله بود ... ما در اتاق پذیرایی با نظارت پدربزرگم در حالی‌که زانو‌هامان را دور از چشم او از زیر میز به همدیگر می‌زدیم، با هم آشنا شدیم ...

- آن وقت‌ها دخترهای جوان مجاز بودند چه کارهایی انجام بدهند و چه چیز‌هایی برای آن‌ها ممنوع بود؟

در آن زمان اخلاق خشک دهه‌ی ۱۹۵۰ حاکم بود. اگر دختر‌ها قبل از ازدواج آمیزش جنسی می‌داشتند، و کسی بو می‌برد، آبرویشان می‌رفت. دختر می‌بایست مانند کاتولیک‌ها پاکدامن و حرف‌شنو بار می‌آمد.

- شما حرف‌شنو بودید؟

نه. ۱۵ سالم که بود تصمیم گرفتم دیگر پایم را در کلیسا نگذارم، چون دریافتم که کلیسا و آموزه‌های آن صرفاً مال مردان است. مردان قوانین و امور آنجا را رتق و فتق می‌کردند. اصلاً مردان خدا را آفریده‌اند و خدا هم مذکر است، همه چیز مذکر است. فکر کردم چرا باید جایی باشم که به من به چشم یک انسان درجه دو نگاه می‌کنند؟ خیلی از کلیسا و خانواده و از این روابط مردسالارانه و ناجوانمردانه ناراحت بودم. در خانه‌ی ما مردان البته با زنان مؤدبانه رفتار می‌کردند، اما از بالا به آن‌ها نگاه می‌کردند.

- چرا به جای اینکه تحصیل کنید، ازدواج کردید؟

چون دریافته بودم که برای مستقل بودن باید پول درآورد و روی پای خود ایستاد. برای همین بعد از اتمام دبیرستان منشی سازمان ملل شدم. این آغاز رهایی من بود: ... لازم نبود دیگر دستم را جلوی ناپدری و بعد‌ها شوهرم دراز کنم.

- چطور به جنبش زنان پیوستید؟

سال ۱۹۶۷ گروه فمینیست دالیا ورگارا مجله‌ای به نام «پاولا» منتشر کرد. برایشان نامه‌هایی نوشتم و دیدند استعداد نوشتن دارم و به کارم گرفتند.

- آن زمان جنبش زنان در شیلی چقدر نفوذ داشت؟

ما بحث و گفت‌وگو می‌کردیم و تظاهرات راه می‌انداختیم. در مورد تابوهای اجتماعی در مجله می‌نوشتیم، تابوهایی مانند جلوگیری از حاملگی، سقط جنین، فحشا. از روابط آقا بالاسرانه‌ی مردان همه جا انتقاد می‌کردیم.

...

- فمینیست بودن چقدر بر زندگی شما اثر گذاشته؟

آن وقت‌ها ما زن‌ها فرصت سر خاراندن نداشتیم. سه تا کار را باید با هم انجام می‌دادیم: زن خانه و کدبانوگری، مادر بودن و کار بیرون از خانه. تازه باید‌ ترگل ورگل هم می‌بودیم. خیلی سخت بود. بچه‌های من به‌علت کار زیادم مجبور شدند زود مستقل بشوند و کاری برای خودشان دست و پا کنند.

- آیا عموی شما، سالوادور آلنده از جنبش زنان حمایت می‌کرد؟

ما زن‌ها فکر می‌کردیم که سوسیالیسم همه چیز را تغییر می‌دهد و برابری با مردان را برای ما به ارمغان می‌آورد. چون سوسیالیسم وعده‌ی برابری همه را می‌دهد. اما سرخورده شدیم. پیروزی سوسیالیسم برای ما زن‌ها دستاوردی نداشت. برای رسیدن به اهداف‌مان می‌بایست به مبارزه‌ی مستقل‌مان ادامه می‌دادیم.

- با این حال در زمان حکومت سوسیالیست‌ها توانستید از لحاظ سیاسی تغییراتی ایجاد کنید؟

برای تغییر برخی قوانین فشار آوردیم. برای وسایل جلوگیری از حاملگی دیگر نیازی به نسخه‌ی پزشک نبود. کودکستان‌هایی دایر شد و حق حضانت از فرزند تغییر کرد. تا قبل از این تغییرات سرپرستی بچه‌ها بعد از طلاق به پدر واگذار می‌شد.

- وضع فمینیست‌ها بعد از کودتای دیکتاتور پینوشه چگونه شد؟

ارتش متعصب‌ترین سازمان دنیاست، و سلطه‌ی نظامیان یعنی سرکوب تمام‌عیار. جنبش زنان هم مانند جنبش‌های سیاسی دیگر بعد از کودتا ممنوع شد. زنان از حقوق اجتماعی محروم شدند. برای زنان پوشش خاصی مقرر کردند: زن‌ها در انظار عمومی و ادارات می‌بایست دامن بپوشند. مجله‌ی فمینیستی ما را هم به مجله‌ی مد تبدیل کردند.

- ترسیده بودید؟

از سلطه‌ی نظامیان نفرت داشتم. اما از اینکه فمینیست بودم ترس نداشتم. وحشت من از این بود که می‌دیدم چه‌طور مردم دستگیر و شکنجه می‌شوند، و ناپدید می‌شوند. چون چپ‌گرا بودم، اسمم در لیست سیاه بود. به همین دلیل مجبور شدم با خانواده‌ام شیلی را ترک کنم.

- به ونزوئلا رفتید و به نویسندگی آغاز کردید. رمان‌های شما پر از زنانی است که علیه پدرسالاری، دین، سنت‌ها و خانواده مبارزه می‌کنند. تجربه‌ی شما در جنبش زنان چقدر در آفرینش این قهرمانان موثر بوده؟
روشن است که رمان‌های من بر تجربیاتم استوارند. زندگی من سراسر مبارزه بوده. من سنت حاکم را به زیر سؤال کشیده‌ام. زنان من مبارزند ...

- سال ۱۹۸۷ که از شوهرتان اول‌تان جدا شدید، نویسنده‌ی تثبیت‌شده‌ای بودید با کتاب‌هایی در شمارگانی میلیونی. آیا اگر کمتر هم مستقل می‌بودید، باز هم ریسک طلاق را می‌پذیرفتید؟

فکر نمی‌کنم. ۹ سال پیش از جدایی عاشق یک موسیقی‌دان آرژانتینی شدم و چند ماهی شوهرم را ترک کردم. اما باز پیش او برگشتم. این یک تصمیم عاقلانه بود، نه عاشقانه. تازه بعد از توفیق نخستین کتابم بود که دیدم روی پای خودم ایستاده‌ام. با در آمد این کتاب می‌توانستم خرج خودم و بچه‌ها را درآورم. اینجا بود که تصمیم به جدایی گرفتم.

...

...

- آیا جنبش زنان هنوز فعال است؟

زنان در شیلی سازماندهی شده‌اند. آن‌ها در زمینه‌های هنری، تربیتی، بهداشتی و همچنین در بخش‌های اقتصادی به هم پیوسته‌اند. این جنبش به یک قدرت سیاسی تبدیل شده که جدی گرفته می‌شود. با این حال هنوز کار تمام نیست و برای آزادی و برابری باید مبارزه کرد. هنوز مشکلی به نام خشونت خانگی، نه فقط در شیلی، که در خیلی جا‌ها وجود دارد. زنان در اکثر کشور‌ها جزو فقیر‌ترین‌ اقشار جامعه هستند. دو سوم کار‌ها را زنان انجام می‌دهند، اما آنان فقط در یک درصد از سرمایه سهیم‌اند. دختران ده دوازده ساله را هنوز هم به‌عنوان برده شوهر می‌دهند یا به فحشاء می‌کشند. حقوق زنان در خیلی از نقاط جهان نقض می‌شود، به آن‌ها تجاوز می‌شود و آن‌ها را به قتل می‌رسانند. فرقی نمی‌کند بنیادگرایی دینی باشد، یا جنگ، یا دیکتاتوری نظامی، این‌ها همه زنان را قربانی می‌کنند.

- سال ۱۹۹۶ بنیاد ایزابل آلنده را تأسیس کردید. هدف این بنیاد چیست؟

... در این بنیاد به امور آموزش و پرورش و بهداشت زنان می‌پردازیم. از پناهندگان حمایت می‌کنیم، خودم پناهنده بوده‌ام و می‌دانم که برای پناهندگان چقدر دردناک است در کشورهایی زندگی کنند که از پناهنده خوششان نمی‌آید. ما همچنین به موازات یک پروژه‌ی حمایتی در نپال و یک یتیم‌خانه در کلکته، از سازمان‌های غیر انتفاعی و مهاجران در سان فرانسیسکو حمایت می‌کنیم.

- یعنی از پناهندگان غیر قانونی هم حمایت می‌کنید.

... اگر به این انسان‌ها آموزش داده نشود و آن‌ها از بهداشت هم محروم باشند، آن وقت به گروه‌های بزهکار خیابانی بدل می‌شوند.

- چرا فقط از زنان حمایت می‌کنید؟

من خودم زنم و طبیعی است که زنان به زنان کمک می‌کنند. من برای مستقل شدن زحمت کشیده‌ام. وقتی به زنی کمک می‌کنیم که تحصیل کند، یا اینکه با اعتبار محدودی کمک می‌کنیم که گلیمش را از آب بیرون بکشد، نه فقط او، که خانواده‌ی او را هم از فقر نجات داده‌ایم. لذت دارد اینکه می‌بینم با کمک‌های این بنیاد دختران جوان تحصیل می‌کنند و تشکیل خانواده می‌دهند. یا اینکه زنی موفق می‌شود یک آرایشگاه افتتاح کند و نانش را مستقلاً در آورد.

منبع:

http://www.spiegel.de/spiegel/spiegelspecial/d-55972868.html